۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

بهم ریختم



چهارشنبه ظهر هست. از دیروز که بعد از کلاس برگشتم سمت خانه و با هم در کرما قرار گذاشتیم و اتفاقا خیلی حرفهای خوبی زدیم و خوش گذشت تا این لحظه با اینکه می خواستم از مان دیروز شروع به درس خواندن کنم نشد. به یک دلیل ساده و البته شاید احمقانه.


دیروز عصر با مادر حرف زدم که دیدم حالش خیلی خرابه و صداش در نمیاد. تازه از دکتر برگشته بود و گفت که حسابی اعصابش از دست رفتارهای امیرحسین و طرز حرف زدنش با مامان بهم ریخته و باعث شده که بدنش هم بهم بریزه. وقتی برای بار چندم در این چند وقته بهم گفت که چقدر امیرحسین رفتار و کلام زشتی دربرابر مامان به کار میبره خیلی ناراحت شدم. به هر حال این حاصل تربیت و شاهکار داریوش و خود مامان هست اما به هیچ اعتباری کارش قابل دفاع نیست و بخصوص حالا که پای مادر هم به میان میاد خیلی موقعیت فرق می کنه.


بیچاره مادر که نه سر پیازه و نه کاری به کار آنها داره. بچه بی فکر و بی خیال آمده با چندرغازی که مامان داره و کمک کمی که من و تو می تونیم بهش بکنیم نه فقط سربار- برای بار چندم- شده که انگار نه انگار جوان و سالهای سازندگیش را داره اینطور از دست میده.


به قول مادر میگه با آخرین مدل تلفن و ماشین کرایه ای راه افتاده و آمده و هر کاری که می خواد و هر رفتاری که دوست داره انجام میده.


خلاصه که این تلفن حسابی حالم را گرفت و بهم ریختم. تو هم همینطور و البته تو خودت قبل از من بابت تلفن سه نصف شب مامانت از ایران که معلوم نبود دوباره سر چی شاکی بود و بهت زنگ زده بود تا در دل کنه- دقیقا همان کار که باعث شده تا تو معده ات به این روز بیفته را دوباره تکرار میکنه- عصبی شده بودی و درست وسط کارهای "برندا" که برایش داری RA انجام میدی بودی با دیدن ممن حالت بدتر هم شد. طوری که الان که دانشگاهی و جلسه ی کاریت با برندا تمام شده بهم زنگ زدی و گفتی هنوز معده درد داری و حالت خوب نیست- البته نمیگی که اما من تا نه داستان را می خوانم.


خلاصه که همه چیز دست به دست هم داده تا من بهترین بهانه را برای درس نخواندن داشته باشم. امروز کلاس آلمانی دارم و احتمال داره که نرم. حوصله اش را ندارم و کمی هم با متن امروز آشنا هستم و کمی هم از بخشهایی از درس عقب افتاده ام. دوشنبه آخرین جلسه ی ترم یک آلمانی خواهد بود و من باید تلاش کنم که علاوه بر کار کردن روی متن کمی هم روحیه ام را درست کنم.


تو هم بعد از جلسه ات کلاس دموکراسی را داری و تا برسی خانه تاریک خواهد بود. من هم بهتره بزنم بیرون و کمی هوا بخورم. نگران این هستم که با رفتن پیش مادر و مامان و با این داستانها از یک طرف و احتمالا آمدن مهدیس و تازه شدن داغی که به دلم از دست خودش و دروغی که بهم نسبت داده از طرف دیگه کلا از رفتن به آنجا پشیمان بشم.

هیچ نظری موجود نیست: