۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

قرار



ساعت 6 صبح هست. من حمام رفته ام و تازه آمده ام کمی لویناس بخوانم. هوا حالا حالاها تاریک خواهد بود. دیشب نتوانستم خوب بخوابم و چندباری را بیدار شدم. اما در برابر تو که دوباره خیلی بد خوابیدی و دوباره نصف شب بیدار شدی اصلا نباید حرفی بزنم. دل و روده درد داری و هر چی می خوری سنگینت می کنه و اذیت میشی. هر چقدر هم که کم بخوری فایده نداره.


امروز بعد از کلاس لویناس بلافاصله میام خانه تا با هم بریم دکترت. ان شاا.. که تشخیص خوبی میده و درمان قطعی را شروع می کنیم. نمی دانم چطور باید بگم که چقدر اوضاع و احوال جسمی تو روی من تاثیر گذاشته. دیشب موقع خواب بهت گفتم که من هم دایم عصبی میشم و دل درد دارم. 


بگذریم! قرار گذاشتیم که ماه و روزگار تازه ای را شروع کنیم. دلیلش هم همین بود که الان آماده و سر حال نشسته ام برای درس خواندن. تو هم با توجه به حال و کمی سرماخوردگی که داری بعید می دانم بتوانی به کلاس یوگای امروزت بری. اما قرارمون سر جاشه. درس، استراحت، تفریح، ورزش و به خودمون و زندگی مون رسیدن.



هیچ نظری موجود نیست: