۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

مریم و مرجان


دیشب با فرشید و پگاه رفتیم شام بیرون و خوش گذشت. بیشتر من و فرشید حرف زدیم و پگاه که خسته بود- چون تمام روز را سر کار بود- و تو شنونده ی خاطرات و داستانهای فامیل ما بودید. تا آمدیم خانه و خوابیدیم ساعت 12 بود. موقع رفتن بود که با فرشید حرف کار و بعد درآمد کارمون در دانشگاه شد و گفت که خیلی درآمد کمی داریم و چرا با این وضعیت بجای درس خوندن با ریسک بی کاری در آینده از حالا کار کردن و زندگی ساختن را اینجا جدیتر نمی گیریم. حرفهایش با اینکه حرف تازه ای نبود اما تلنگری شد که امروز کمی به این موضوع جدیتر فکر کنیم.



نیتجه این شد که فعلا تا پایان دوره ی واحدهای دانشگاهی گزینه ای نداریم اما بعد از آن بهتره که کاری نیمه وقت پیدا کنیم تا هم از میزان بدهیها و وامهامون کم کنیم و هم اگر بعد از اتمام درس مدتی را بیکار ماندیم کاری از قبل پیدا کرده باشیم. ضمن اینکه قرار شد خیلی هم تمام فکر و برنامه هامون را با دانشگاه یورک تمام شده نبینیم و به گزینه های بهتر هم فکر کنیم.


خلاصه که امروز بغیر از این داستان و تمیز کاری یکشنبه و پخت و پز تو و درس نخواندن من کار دیگه ای نکردیم جز قراری که با مرجان و مریم داشتیم و دو ساعتی عصر آنها را در کافه ی "اسپرسو" دیدیم. 19 سال پیش بود که من مریم را دیده بودم و تو هم که برای اولین بار میدیدیش. بیشتر از هر چیز از کامران بچه ی مرجان حرف زده شد و کمی هم ما گفتیم و خلاصه بعد از اینکه از هم جدا شدیم تو گفتی از اینکه به هر حال چند نفری به عنوان عضو خانواده اینجا داریم خوشحالی. ضمن اینکه آدمهای خوب و بی آزاری هم هستند.


برای آنها از علی - پسر داییشون- گفتیم که دوست داشتند اگر امکانش بود می دیدندش اما متاسفانه اختلافات برادر و خواهر به بچه ها هم اجازه ی رابطه خانوادگی درست داشتن را نداده. خلاصه که عصر برگشتیم خانه و تو کیک درست کردی و غذا برای چند روز آینده و من هم کمی لویناس خواندم و از اینکه ویکند را بی آنکه کاری برای مقاله ی بسیار عقب افتاده ی آدورنو کنم تمام کردم خیلی شاکیم.


الان هم با مادر و مامان حرف زدیم که به واسطه ی رفتن امیرحسین پیش مامان دور هم بودند و حالشان خوب بود خدا را شکر.


فردا تو کلاس داری و هر دو هم لکچر درسهای که میدیم را داریم. اما من بعید می دانم برم. این چند روز که آلمانی نخواندم و فردا هم باید کلاسم را برم. 

هیچ نظری موجود نیست: