۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

هیچ شدم


یکشنبه عصر هست. تقریبا تازه از بیرون برگشته ایم. اصلا قرار نبود جای بخصوصی بریم. بعد از اینکه خانه را تمیز کردیم گفتم بیا بریم قهوه ای بخوریم و برگردیم سر درس و کار. اما رفتیم بیرون و اتفاقی سر از خیابان کینگ در آوردیم و تمام روز را وقت گذاشتیم تا بلاخره برای زمستان یک کاپشن مناسب برای تو بگیریم. با اینکه "کانادا گوس" واقعا گران هست و در واقع در وسع ما هم نیست اما از آنجایی که به قول معروف آخر کاپشن هست و تو هم بخصوص بارها درباره اش شنیده بودی و از رنگ قرمزش هم خوشت آمده بود همان را گرفتیم. البته یکی دو تا لباس زمستانه ی دیگر هم برای خودمون گرفتیم و خلاصه تا برگشتیم ساعت نزدیک 6 بود. حالا هم بجای درس خواندن باید به کارهای دیگه مون برسیم و خلاصه بطرز باورنکردنی و ترسناکی انگار نه انگار که باید تا چند روز دیگه مقالاتم را تمام کنم.

دیروز هم بعد از اینکه تا عصر کمی درس خواندیم، ساعت 7 با بهار در انتهای خیابان خودمون و با علی که در غیاب دنیا که برای یک ماه ایران رفته برای شام قرار داشتیم. تا ما رسیدیم علی میز گرفته بود و خلاصه رفتیم همان "ویولی" در محله ی ایتالیایی ها. شب خوبی بود. درباره ی دانشگاهها که بخصوص موضوع آمدن بهار به اینجا بود بیشتر حرف زدیم و کمی هم از شهر منچستر شنیدیم و کمی هم علی راجع به پونه و اینکه چطور داره اورنگ را خسته و کلافه می کنه به تو گفت و اینکه هر چقدر هم نصیحتش می کنه تاثیری به حالش نداره.

آخر سر که خواستیم بریم دیدیم که علی پول میز را حساب کرده به بهانه ی اینکه تا حالا چندبار آمده خانه ی ما و دایم می خواسته با دنیا یکبار ما را بیرون دعوت کنه. گفتیم که کاش گذاشته بودی برای وقتی که دنیا بود اما به هر حال در برابر عمل انجام شده قرار گرفتیم. موقع برگشت هم بهار همه را به زور به بستنی دعوت کرد و خلاصه تمام شب را مهمان شدیم.

بعد از اینکه بهار رفت تا به مهمانی دیر وقت خانه ی دوستش برسه با علی تمام راه را که بیشتر از یک ساعتی میشد پیاده آمدیم و علی که خیلی دوست داشت کمی درد دل از روزهای بخصوص گذشته و بی خیالی خانواده اش بکنه حرف زد و من و تو هم بهش گفتیم که چقدر نسبت به تلاشی که کرده و می کنه امیدوار و خوشحالیم و علاوه بر اینکه بهش گفتیم که بارها مثل او را برای خودمان در قیاس با برادرانمان زده ایم گفتیم که باعث افتخار هست.

خیلی خیلی روحیه اش عوض شد و واقعا هم مستحق تعریفهای ما بود. وقتی بهش گفتم که کلا این خاصیت خانواده ی ماست که شایستگی و خصوصیت آدمها و بچه هاش را نمی بینه فکر کنم که کمی آرامتر شد. به هر حال شب خوبی بود.

اما قبل از اینکه نوشته ی امروز را تمام کنم دوست دارم راجع به خوابی که دیشب دیدم چند سطری را بنویسم. خواب غافلگیر کننده و البته درستی بود و تحت تاثیر فضای ذهنی ام در این چند روز گذشته. خواب دیدم که در جایی میان کوهستان و دشت مراسمی مثل المپیک برقرار است در فضایی و حال و هوایی مثل یک نمایشگاه و فستیوال بزرگ تا یک ورزشگاه.

جالب اینکه گویا هر کسی که فکر می کرد مدعی در چیزی است به عنوان شرکت کننده در مسابقه ای شرکت می کرد. کسی که بیشتر مثل رضا یزدانی بود به من گفت که فلانی برخلاف پیش بینی هایت در کشتی آمریکایی ها بیشترین مدال را گرفتند و خلاصه که اشتباه کرده بودم. همه به نظر علاقه مند به شرکت در مسابقه و جویای نام بودند و من در این میان فکر می کردم که من در چه جایگاهی می توانم شرکت کنم و آیا اساسا توان و توشه و بنیه ی شرکت در مسابقه ای را دارم و جواب از پیش بر من مشخص بود: نه! نه واقعا آمادگی نداشتم و نمی توانسم.

در جایی دیگر عده ای جمع شده بودند دور کسی که مثلا من می شناختم و آن طرف در مسابقه ی شعر شرکت کرده بود و من پیش خودم فکر کردم که این دختر که اصلا اینکاره نیست و نمی تواند شعر بگوید و شناخت و معرفتی هم به این کار ندارد. اما شعرش بد نشد. حاظرین را تا اندازه ای تحت تاثیر قرار داد و گویا خودش هم انتظار مقام آوردن و روی سکو رفتن ! را نداشت. اما در آن حدی که می خواست کرد و شد.

پیش خودم فکر کردم که شاید بد نباشد من هم اعلام آمادگی کنم، اما من که هرگز نه استعداد و نه قریحه ی شاعری و شعر گفتن داشته ام. گفتم داستان چطور و باز هم می دانستم که اینکاره نیستم و خلاصه در این فکرها بودم و این تردیدها که خواب و بیدار شدم. فکر کردم که هر آن کس که خودش را جدی گرفت ولو برای کاری که در آن شناخت و معرفتش را ندارد، هر آن کس که حتی به شکل نادرست و اغراق آمیز جواب بلند پروازی های نفسش را داد و به دنبال نام و رسمی بود که شایسته اش نبوده و نیست، هر آن کس که ego اش را جدی گرفت و حتی تا اندازه ای هم Show Off کرد. و در آخر هر آن کس که مثل من که دیشب علی در جواب تو- که می گفتی اگر قرار باشد که آ مقاله ی درسی برای یک درس معمولی هم بنویسد فکر می کند که باید هر آنچه که در آن زمینه گفته و شنیده شده است را رصد کند تا کارش را شروع کند- می گفت آ خیلی کمال گراست شاید بیش از حد لازم. و این حد افراطی و این بی توجهی هر دوی ما- من و تو- به ego و جدی نگرفتن خواسته ها و بلند پروازی نکردنمان باعث شده که بخصوص من هیچ چیز را دیگر جدی نگیرم. صبح به تو گفتم که کار نکردن شده کار من!

خلاصه که نه آمادگی شرکت در مسابقه را داشتم و نه حتی لذت از دیدن می بردم چون دایم به فکر این بودم که چگونه اینگونه هیچ شدم. حالب اینکه بعد ازظهر وقتی داشتیم در خیابان قدم میزدیم یادم افتاد که موهایم هم تقریبا بطور کامل سفید شده بودند. هم تحلیل هایم اشتباه بودند- چه در مورد شاعر و چه در مورد ورزشکاران- و هم خودم کاملا نا آماده و پرت از هر مرحله. در یک کلام دیشب به چشم خویش دیدم که هیچ شده ام.

هیچ نظری موجود نیست: