۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

رویابین های ابله


تنها در کتابخانه ی کلی نشسته ام و ساعت چهار و بیست دقیقه هست. باید یواش یواش جمع کنم و بیام خانه تا با هم بریم کافه ای و جایی بشینیم و تو درس بخوانی و مقاله ی روسو را ادامه دهی و من هم که این دو روزه اصلا درس نخوانده ام کمی آلمانی بخوانم.

البته این دو روز درس نخواندن کمی بهانه ی موجه داشته. اول از چهارشنبه بگم که تو حال نداشتی و به همین دلیل ماندیم خانه که مثلا خانه درس بخوانیم. اما از درس خبری نشد. نه تو و نه من به درس نرسیدیم. کمی اینترنت چرخی کردم و تو هم کمی استراحت و به کارهای اینترنتی خودت رسیدی و عصر با توجه به اینکه تو کافه ای به اسم R به توان 2 که متعلق به دو ایرانی به اسم رضا هست در خیابان کویین پیدا کردی که در وبلاگ "بلاگ تو" نوشته بود بهترین قهوه ی شهر، پیاده رفتیم تا آنجا و چون آخر وقت بود و البته تازه کار خلوت بود.

با یکی از رضاها که آنجا بود نشستیم و حرف زدیم و هم کافه ی "کمپوس" را بهش معرفی کردیم و از طریق اینترنت پیداش کرد و گفت که باید ازش قهوه بگیره و ... و هم من بهش ایده هایی درباره ی پوسترهای فیلم فارسی که به دیوار زده بود دادم و کتاب مسعود مهرابی را بهش معرفی کردم و چندتا ایده ی دیگه درباره ی دیوارهایش که برای تابلو آماده کرده بود. تو بخصوص خیلی خیلی از قهوه اش خوشت آمد و قرار شد با توکا اینها بریم آنجا و تو گفتی که خیلی بهشون سر خواهی زد.

تمام راه را پیاده برگشتیم و با اینکه ورزش نرفتیم اما پیاده روی خوبی کردیم و دل درد و معده درد تو هم کاملا خوب شده بود. در راه برگشت با آمریکا و مامان و مادر حرف زدیم و گفتم که خانه را پیدا کنید و من هم برایتان از دانشگاه به زودی پول را خواهم گرفت و فرستاد.

دیروز اما در کتابخانه شروع به درس کرده بودم که امیرحسین برایم مسیج داد که می تونی بهم زنگ بزنی رفتم پایین و بیشتر از یک ساعت باهاش حرف زدم. الان اصلا حوصله ی نوشتن جزییات را ندارم اما فقط این را بگم که کاملا اعصاب را بهم ریخت و فکرم را مشغول کرد طوری که وقتی برای تو تعریف کردم تو هم مثل من سردرد گرفته بودی. تو بخاطر شرایط مشابه جهانگیر و البته خود امیر و من هم واقعا کلافه بودم.

هیچی! آقا میگه که دنبال کار نمیروم چون می خواهم بیزنس خودم را راه بندازم. بیزنس خودت؟ این نه تنها یک شوخی بزرگ بلکه بسیار تلخ برای من و توست. این دوتا که هیچی از دنیای امروز نمی دانند - چون به قول خودشون نه اهل خواندن و شنیدن درس و اخبار و روزنامه و مجله و ... هستند و نه حوصله اش را دارند- این دوتا که یک سنت درآمد ندارند، دوتا دوست اهل و اینکاره ندارند و خلاصه هیچ چیز ندارند جز دهن بینی و راحت طلبی. به قول تو حاضر به تحمل یک روز سختی نیستند. حاضر به تلاش و صبر، حاضر نیستند که کمی فکر کنند و زحمت رفتن راهی را به خودشان بدهند و از میلیارد و میلیونر شدن فقط رنگ پول را شناخته اند و خلاصه هزارتا مسئله ی احمقانه ی دیگه که دیگه از دیروز تا حالا حوصله ی فکر کردن بهش را ندارم. هر دو به قول مادر "امیدی" شده اند. واقعا که نمی دانم چه از دنیا می فهمند و چقدر کهکشانها و جهانشان از ما دور و متفاوت و ناشناخته هست.

جالبه که هیچ کدام عمو و دایی هایشان را نمی بینند. امیرحسین پدرش را نمی بیند و این قصه های احمقانه و ابلهانه را به قیمت روزهای جوانیشان خریده اند. حالا باز به قول مادر بعد از صد سال خداحفظ کند پدر تو را بلاخره جهانگیر می تواند روی چیزی حساب کند، امیرحسین چی؟

خلاصه که بهم داره میگه زندگی فقط "لاک" و خوش شانسیه. اگر بلیطت برد بردی تا آخر. حالا هی من دارم بهش میگم قبول! به شرط اینکه بلیطی داشته باشی. نه اینکه فقط زوکر برگ را ببینی و بگی بیا الکی الکی میلیونر شد. یه دانشجوی ساده! دانشجو آره؟ اما دانشجو بود و در هارواد.

خلاصه که خیلی نا امید شدم. آقا از یک طرف زنگ میزنه با مادر بزرگ پیرش و میگه پول ندارم. از مامانش که بیکاره باج می خواد از بابش بدتر. حاضر نیست بره دنبال کار- دیروز ظهرشان بود که بهش زنگ زدم داشت میرفت سالن بسکتبال بازی کنه- از طرف دیگه می خواد بیزنس ره بندازه. به من میگه چی تو استرالیا خوبه که بیارم اینجا بفروشم؟!؟!

خلاصه که تمام روز تحت شعاع این داستان از دستم رفت. شب هم از پدت طپش بیدار شدم و نتونستم یکی دو ساعتی بخوابم و تو را هم بی خواب و بد خواب کردم. این شد که الان تو از خستگی رفتی خانه و من هم باید جمع کنم و بیام.

اما داستان امروز را و گرفتن پول از گمل را بعدا می نویسم. فعلا قراره بیام و با هم بریم کافه. پس منتظرم باش که آمدم.

هیچ نظری موجود نیست: