۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

اولویت ها


یکشنبه شب هست. یک روز طولانی، بارانی و پر ماجرا داشتیم. اما بهتره که از جمعه شروع کنم که روز کتابخانه و درس بود. بعد از کتابخانه رفتیم عینکم را برای تغییر شیشه اش پس دادیم و چون هر دو خسته بودیم دیگه کافه و گوش دادن به پادکست و داستانهای بعد از کتابخانه را دنبال نکردیم.

شنبه-دیروز- صبح که بیدار شدم و ایمیلم را چک کردم دیدم که "کلی" جواب ایمیلم را داده که برای شام بریم در محله ی آنها "سنت کلر" که دور و بر را بهمون نشان بدهند تا ایده ای برای تغییر خانه داشته باشیم. خلاصه قرارمون ساعت هفت و نیم عصر شد. من درس خواندم و کمی آلمانی و تو هم به کارهایت رسیدی و بعد از کمی ورزش که انجام دادیم رفتیم. اما از آنجا که هم قطار خیلی دیر آمد و هم "استریت کار" که همان "ترم" استرالیایی است تا رسیدیم به رستورانی که قرار داشتیم 40 دقیقه دیر شده بود. خلاصه که خیلی خجالت کشیده بودیم بخصوص که چند وقت پیش که با بچه ها قرار داشتیم، من و تو با هم که حرف میزدیم صحبت این شد که همیشه ما سر وقت میرسیم و اکثر اوقات دیگران دیر می آیند. به هر حال در نم نم باران تا رسیدیم و دیدیم که آنها هنوز نشسته اند سر میز منتظر ما و دایم تاکید داشتند که اصلا مسئله ای نیست و ما داشتیم با هم گپ میزدیم و غذامون را هم سفارش دادیم کمی حالمون بهتر شد.

گپ زدن با کلی و دوست دخترش "گرویی" که پنج سالی هست با هم هستند و بعد قدم زدن در آن دور و بر شب خیلی خوبی را برایمان ساخت. البته من هم بطور شگفت انگیزی در طول روز اکثر اوقات نشستم پای درس و حالم از این لحاظ خوب بود- برعکس امروز که اتفاقا همان دیشب هم بهت گفتم که شرط اینه که ادامه بدم.

یکی از نکات این دو سه روز پیدا کردن چند خانه برای مامان از طریق اینترنت توسط تو بود که خیلی به مامان و خاله آذر که دارند دنبال جایی برای مامان می گردند کمک کرده. تو واقعا دختر، نوه، همسر و عروس نمونه ای و من مطمئنم اگر قسمت شود مادر یگانه ای هم خواهی شد به امید خدا.

البته جمعه شب بعد از اینکه با مامان و خاله تلفنی حرف زدم و دیدم که خیلی جدی به تمام جوانب فکر نکرده اند، شاکی شدم. به مامانم گفتم که باید جایی را بگیری که مبله باشه تا بعد از اینکه کاری پیدا کردی آرام آرام پول پس انداز کنی تا سال بعد که خواستی خانه ات را عوض کنی بتوانی وسیله بگیری. به هر حال دیدم که نه خاله نه مامان به این مسایل فکر نکرده اند و خاله میگه حالا اولش هم وسیله نداشت تا بعد که بگیره مهم نیست و من هم با تعجب گفتم یعنی بره روی زمین بخوابه تا کمر و پا درد هم بگیره.

به هر حال خیلی عصبی شده بودم. اما دیدم که تو علاوه بر پیدا کردن چند جای نسبتا مناسب بهم گفتی که با پولی که قراره برای مامان بفرستیم احتمالا می تونه یک سری وسایل اولیه هم بگیره. در ضمن بهم گفتی که خیلی اوقات به این جمله از شعر شاملو فکر می کنی که "من انسان را رعایت کردم" واقعا این یعنی چی؟ و چقدر مهمه که ارزش و شان آدمها را حفظ کرد و اینکه اینطور نشه که چون قراره کمی به خانواده هایمان کمک کنیم به خودمان اجازه ی دخالت و سرزنش کردن هم بدهیم. و چقدر بابت این تذکرت دلم روشن و روحم عاشق تر شد. واقعا تو برای من همه چیز هستی.

اما نکته ی دیگه که بهتره با داستان امروز بهش اشاره کنم این بود که بنا به خواست "عدنان" که دوست دخترش برای دیدنش آمده اینجا و چند روز پیش دور هم با بچه های دیگه جمع شدیم و البته آنها دیر آمدند و خیلی هم زود رفتند قرار شد دوباره دور هم جمع بشیم. اول گفتیم که بریم جایی مثل رستوران انار که امکان انتخاب غذاهای "ویگن" و "وجترین" هم داره و بعد از اینکه تو برای گرتا، کودی و آنها ایمیل زدی و قرار شد بریم عدنان ایمیلی زد که بهتره جایی در پارک پیک نیک کنیم. کودی هم زد که آره اگر که تو غذای ایرانی برای همه درست می کنی بیاید خانه ی من. بعد از اینکه جواب دادیم که همان پیک نیک بهتره و گرتا هم که خیلی با داستان "انار" حال کرده بود گفت مسئله ای نیست و بریم پارک، من هم با دیوید میایم، عدنان جواب داد که من فلان روز که قرار گذاشته بود برویم نمی توانم بیام چون صبحش وقت دکتر دندان پزشک دارم مگر اینکه یک روز دیگه بریم. خلاصه ما هم که اساسا بنا به خواست اون این برنامه را علیرغم تمام گرفتاری هایمان راه انداخته بودیم گفتیم باشه آن یکی روز بریم.

دوباره چند ساعت بعد عنان به همگی در همان صفحه ی فیس بوک که تو به اسم "پرژین دیش" راه اندخته بودی پیغام داد که من آن یکی روز هم نمی توانم بیایم مگر این روز. آخرش گفتیم باشه این روز. دوباره زد که چون فرداش دوست دخترم برمیگرده آمریکا آن را هم نمی توانم بیام و اصلا باشه برای یک زمان دیگه. بلافاصله هم در همان صفحه زد که چطوره که ما - یعنی خودش و دوستش با شما دو نفر یک برنامه ای بگذاریم جدا از بقیه! در همان صفحه ای که همگی هستند و اساسا با پیشنهاد خودش راه افتاده بود. و البته ترجیحشان هم اینه که اگر بشه بیاید خانه. تو برایش جداگانه جواب دادی که ما هم دوست داریم شما را ببینیم. اما چون خیلی گرفتاریم عصر یک روز در هفته قرار بگذاریم و ترجیحا همین "داون تاون" که خیلی هم دور نباشه و اصلا در این چند روزه مشتی جواب نداده.

نکته ی جالب و البته درس آموز قصه برای من و تو این بود که ملت اول و آخر به ترجیحات خودشان فکر می کنند و اساسا روابطشان را بنا به ملاحظات دیگران دستخوش تغییر نمی کنند. و البته این الزاما چیز بدی نیست. خلاصه که این داستان در کنار داستان امروز بیشتر معنی پیدا می کنه که این بود: از قبل قرار بود که کایلا و دوست پسرش "جی" که در استرالیا هم خانه مان آمده بودند آخر هفته ی بعد که به تورنتو می آیند یک شب شام را با هم بیرون بریم. تو اصرار کردی که اگر خانه بیایند بابت خرج و هزینه برایمان بهتره. با اینکه تمام روزمون خواهد رفت و من ترجیح میدهم بیرون بریم گفتم باشه. اما بعدش که کایلا بهت جواب داد که این عالیه و من دست پخت تو را خیلی دوست دارم و اگر اشکال نداره با یکی دیگه از دوستان مون میاییم. گفتم همان شام بیرون راحتتره. چون تمیز کردن خانه قبل و بعد، پخت و پز برای پنج شش نفر و تمام روز را در این روزهای مشق و تکلیف عقب افتاده از دست دادن خیلی سنگین تره.

امروز تو گفتی نکنه که حالا فکر کنند که ما همگی را به شام بیرون دعوت کرده ایم و گفتم نه، اصلا معنی نداره. بعد معلوم شد که تو پیشاپیش در رو در بایستی به طرف گفتی که بله خیلی هم خوبه و بیایید خانه. خلاصه شاکی شدم که پس چرا از اول تمام داستان را نمیگی. به هر حال حالمون گرفته شد. با اینکه خیلی هم درباره اش حرف نزدیم اما حالگیری اتفاق افتاد.

بعد از تمیز کردن خانه رفتیم بیرون و سر از اگلینتون در آوردیم و برانچی گرفتیم و بعدش هم کمی میوه گرفتیم و تمام طول راه را پیاده در حالی که با ایران حرف میزدیم برگشتیم. بعد از رسیدن به "منیو لایف" و تمام شدن بیش از دو ساعت با ایران حرف زدن به مادر زنگ زدم که دیدم اصلا حالی نداره و علاوه بر سرماخوردگی و بیحالی بابت اینکه با امیرحسین حرف زده و اون هم بهش گفته که چیزی در خانه نداریم و خلاصه یکسری حرفهای از این دست خیلی ناراحته.

کلی با مادر حرف زدم و گفتم که باید این بچه بجای اینکه در 23 سالگی پدرش را الگو کنه به آینده ی خودش فکر کنه و دنبال کار باشه. با اینکه به هر حال ناراحت بود اما آرام شد و کمی حال و صدایش بهتر شد. اما دلم برای مادر خیلی سوخت. در این سن و سال این از دخترش و نوه اش و این هم از فشارهای بی مورد آنها.

بعد از اینکه برگشتیم خانه و ساعت از چهار گذشته بود و تو کمی سر درد داشتی. دیدم که بهتره خودمان را "ریکاور" کنیم. قرار شد بریم کمی قدم بزنیم. با اینکه تقریبا تمام روز را هم قدم زده بودیم و کلا هوا به شدت دم داشت و کمی هم بارانی بود دو تایی رفتیم در "یورک ویل" راه رفتیم و کلی حرف زدیم و بعد هم به کافه ی "لتیری" رفتیم و چای نوشیدیم و کلی باران را نگاه کردیم و زیر چتر برگشتیم و در راه با مامان و خاله حرف زدیم تا ببینیم خانه ای را که دیده بودند پسندیده اند یا نه - که نه- و در بین حرفهای قشنگی که با هم زدیم تصمیم گرفتیم که اگر بتوانیم دو سه روزی را قبل از شروع ترم بزنیم بیرون شهر.

از وقتی برگشته ایم تو داری اطراف تورنتو را و امکاناتش را نگاه می کنی تا جایی را پیدا کنی و من هم که می دانم واقعا بابت عقب افتادگی درسی نمی رسم هیچ کاری کنم تصمیم دارم هر طور شده این برنامه را انجا بدم تا کمی روحیه ی تو خوب و آماده ی شروع درس و ترم و دانشگاه جدید بشه.


هیچ نظری موجود نیست: