۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

کایلا و جی


نه دیروز هیچکدام درس خواندیم و نه امروز من. اما تو مقاله ی درس روسو را تمام کردی و فرستادی برای مگان تا بازخوانی اش کند. با اینکه ممکنه احمقانه به نظر برسه اما کار کردن تو حداقل روحیه ی من را بهتر کرد.

دیروز تمام روز خانه بودیم و بعد از تمیز کردن خانه و خوردن نهار رفتیم سر قرارمون با کایلا و جی و کمتر از یک ساعت در کافه اسپرسو نزدیک کتابخانه ی دانشگاه تو نشستیم. آنها که بعد از چندبار جابجایی قرارمون بلاخره قبل از رفتن به فرودگاه یک زمان خالی پیدا کردند تا همدیگر را ببینیم خیلی از دیدن ما خوشحال شدند و ما هم همینطور.

کمی از این یکسال گذشته گفتیم و کمی هم کایلا از اوضاع خودش و کاری که در دانشگاه گرفته تعریف کرد و جی هم از درسهای دانشگاهش گفت و خلاصه قرار شد دفعه ی بعد که آمدند تورنتو بیشتر وقت بگذاریم.

بعد از اینکه آنها رفتند با مامانم حرف زدم که گفت بلاخره قرار شده که این یکسال را بماند خانه ی خاله آذر و کمی پول پس انداز کند و احتمالا آن 500 دلاری که من قرار سات ماهانه بفرستم را دست نخورده بگذارد تا سال آینده راحتتر دنبال جا بگردد. البته اولش گفت که این دو هزار دلاری که من از گمل گرفته ام و گفته ام از دانشگاه وام گرفته ام را نمی خواهد اما امروز با اصرار من قرار شد دو دو نوبت برایش طی یک ماه آینده بفرستم تا در حسابش داشته باشد.

بعد از اینکه از برگشتیم خانه تو شیرینی هفته را درست کردی و من هم کمی آلمانی خواندم و شب هم نسبتا زود خوابیدیم. اما صبح نمی دانم چرا اینقدر دیر بیدار شدم. به هر حال امروز هم دیر بیدار شدم و به کارهای برنامه ریزی شده ام نرسیدم و هم تمام روز را کمر درد داشتم. فکر کنم دوباره ورزش کردن دیروز بهم فشار آورده بود.

خلاصه رفتیم کتابخانه و تو نشستی سر درس و من هم رفتم کتابهای کتابخانه ی ربارتس را پس دادم و تا برگشتم از ظهر گذشته بود. بعد از اینکه برگشتم هم دیدم عارف دوباره ایمیلی زده در چواب ایمیل دیروز من بهش که کلی هم طولانی برایش نوشته بودم و کمی راهنمایی اش کرده بودم و گپ زده بودیم.

دیدم که خیلی روحیه اش خرابه و خلاصه همین شد که تمام بعد از ظهر هم به نوشتن ایمیلی دیگر و مفصل تر از دیروز گذشت و با اینکه وقتم را کاملا از دست دادم اما فکر کردم باید این کار را برای او بکنم.

بعد از اتمام ساعت کار کتابخانه برگشتیم خانه. تو که هنوز کمی از نوشتن مقاله ات مانده بود ماندی خانه و من رفتم کافه نشستم به آلمانی خواندن. بد نیست. فکر کنم بعد از زبان ایتالیایی که هنوز جدی نشده ولش کرده بودم و احساس می کردم کاملا منطق نهفته در زبانش را می فهمم، آلمانی هم تا اینجا برایم قابل فهم است. البته کاملا مقدمات کار است و هنوز برای قضاوت کردن درباره ی این زبان سخت زود.

خلاصه امشب هم به مادر زنگ زدیم و من بعدش با مامان حرف زدم. مادر که خیلی حال نداشت و خیلی بابت رفتارهای مامان و خاله و رفتن خاله ناراحت و عصبی است. اما به هر حال هم من و هم بخصوص تو که واقعا عشق او هستی سعی کردیم سرحالش بیاوریم.

شب هم با هم فیلمی دیدیم به اسم Middle Man که اتفاقا فیلم بدی هم نبود. الان هم تو آماده ی خوابی و من هم بعد از این نوشته بلند میشم که زود بخوابم و تا صبح را سر وقت آغاز کنم. از فردا مرده و زنده باید کارم را جدی استارت بزنم. دو هفته مانده و دو مقاله که تا آخر زمان ممکنه هم برایشان فرجه و "اکستنشن" گرفته ام. دو مقاله ای که اگر بخواهم بطور دقیق بهشون فکر کنم ترس بر من غالب خواهد شد بابت کار عقب افتاده ای که پیش رویم هست. اما نوشتن تو به عنوان نقطه ی قوت به من امید میدهد و این تمام آن چیزی است که باید الان داشته باشم.

هیچ نظری موجود نیست: