۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

خشک خواهی شد


دیروز از صبح زود رفتیم دانشگاه برای کنفرانس یک روزه ی آموزش درسهای پایه به دانشجویان ورودی سال اول که من و تو هر دو برای این دسته از دانشجویان امسال تدریس می کنیم. از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر بود. بعضی از بچه ها هم آمده بودند مثل سنتی و مایانا و آدین را هم که از ایران برگشته بود دیدم. طبق معمول حرفهای بی ربط و با ربط زد و زدیم و البته متاسفانه همچنان آن حالت همیشگی ادعاهای کلی را داشت و این کمی آزار دهنده هست.

خلاصه تا رسیدیم خانه و کمی استراحت کردیم و با آمریکا حرف زدیم آخر شب شده بود. مامانم اینبار - البته به حق- از دست تهمورث ناراحت شده بود و آمده بود پیش مادر. حالا هم قرار برای یک هفته بره شهر خاله فرح تا تکلیف رفتن خاله آذر و شوهرش معلوم بشه و اون برای چند وقتی در خانه ی آنها بمانه. داستانش شده عین داستان "بسته ی پستی" توی این سن و سال و با داشتن سه تا پسر نره خر حتی از داشتن یک اتاق مثل - اتاقی برای خود- هم محرومه. باید ببینه کجا می تونه بره تا کمی آنجا بمانه تا بعد. اینطوری روزهای عمرش را پر می کنه. از خودم و اینکه نزدیک به 40 سالمه و هنوز هیچی خیلی حالم بد میشه. درسته مهاجرت کردن از آن ور دنیا به این ور و نه یک بار و دو بار بلکه دایم تغییر مکان و هرگز امکان جا گیر شدن نداشتن، همه و همه تاثیر داره اما... نمی دانم.

شاید اگر از بچگی زندگی مون عادی بود و شکلی عادی از داشتن یک خانواده را تجربه می کردیم امروز اوضاع طور دیگری بود. نمی دانم. آن هم البته تنها یک حدس است و جز این هیچ. تنها چیزی که می دانم اینه که حق مامانم از زندگی این نبود. خیلی بد آورد. خودش هم بی تقصیر نبوده اما مگر همه همه چیز را درست و بی اشتباه جلو برده اند و همواره درست و دقیق تصمیم گرفته اند و ... تازه آن هم در شرایطی که ما داشتیم. اول انقلاب و از دست دادن پدر آن هم برای زنی که بیشتر سالهای عمرش را نه در ایران و نه در بافت سنتی ایرانی بزرگ شده بوده. عجب! زندگی واقعا منصفانه جلو نمیره و عدالتی در آن مستتر نیست. اما خواست عدالت از جایی در دل ما ریشه می کنه و فکر می کنیم که حقمان و حقش این نبود.

امروز هم صبح بعد از صبحانه رفتیم کتابخانه تا در این چند روز باقی مانده بلاخره شر نوشتن این مقالات را کم کنیم. اما همینکه نشستیم تلفن های ایران و دفتر وکیل از اینجا برای کار بابات و مهاجرتشون به اینجا راه افتاد. البته فرصت خیلی کم هست و باید همه چیز را ظرف چند روز آینده تکمیل کنند برای همین قرار شد برگردیم خانه.

اولش رفتیم در کافه ای نشستیم و کمی تو به نوشتن نامه ی درخواست بابات پرداختی و من هم به فکر کردن درباره ی آینده ی کاری و تصمیم گیری برای اینکه بلاخره اگر قرار است کاری کنم باید از این آخرین فرصتها برای شروع استفاده کنم و گرنه تمام امیدها از دست میره.

بعد از اینکه تو رفتی خانه تا پای تلفن بشینی من هم شروع به راه رفتن کردم و ساعتی قدم زنان فکر می کردم. حرفهای دیروز با آیدین درباره ی فضای یاس در ایران، گفتنش از چند جوان که در اینجا هستند و خیلی به قول خودش رشد بادکنکی پیدا کرده اند و حالا خودشان را در جرگه ی نظریه پرداز برای ایران می بینند و البته هم تا اندازه ای برای داخلی ها و هم بیشتر برای خارجی های خصوصا غیر ایرانی خودشان را جا انداخته اند - چون کارشان را جدی گرفته اند، و تمام کارهای نکرده ام و کارهایی که دوست داشتم بکنم و نکردم و شاید دیگر فرصت انجامشان را هم از دست داده باشم و خلاصه تمام این افکار هجوم به مغزم آورده بود.

تو هم با من حرف زدی و خیلی حرفهایت آرامم کرد و روشن. درست گفتی که باید از همین الان شروع کنیم و کنم، چون بلاخره بعد از سالها رسیده ایم با جایی که قصد داریم بمانیم و داری حق و حقوقی هستیم که می توانیم به واسطه ی آن رشد کنیم. درس بخوانیم و با گرفتن وام و در آمدی هر چند جزیی می توانیم بلاخره با خیالی آسوده تر کار را جلو ببریم. البته اگر واقعا بخواهیم که کاری کنیم.

خلاصه که تا برگشتم خانه عصر شده بود. بعد از یکی دو ساعت در خانه نشستن به دلیل اینکه خیلی سر حال نبودم گفتی بیا بریم و کمی دو تایی با هم قدم بزنیم. رفتیم و تازه برگشتیم. ساعت از 9 شب گذشته. خیلی حال و حوصله ندارم. خیلی هم نتوانستم آن گونه که انتظار داشتم فکر کنم و تصمیم گیری کنم.

روز مهمی را بابت درس نخواندن از دست دادم. حال و احوالی هم ندارم. امروز فکر کردم که درست گفته اند که اگر کار نکنی، اگر نخوانی و ننویسی و فکر نکنی خشک خواهی شد - یا شاید به قول نرودا به آرامی خواهی مرد- واقعا اگر شروع نکنم خشک خواهم شد. بخش بزرگی از توانم را از دست داده ام. باید که این باقی مانده را دریابم.

گفتم که باید به خودم سخت بگیرم. اما می ترسم که مثل امروز حتی نتوانم اندکی هم بر این خواسته ام پافشاری کنم.
می ترسم.

هیچ نظری موجود نیست: