۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

این روز بسیار مهم


دیروز فرصت نشد که پست اینجا را بگذارم. اما الان که صبح شنبه هست گفتم که اولین کار این خواهد بود چون دیروز روز خیلی خیلی مهمی بود. نه به خاطر اینکه رفتیم سفارت آمریکا و چون اسم من درلیست ورودی ها نبود نتونستیم بریم داخل و با هزار زحمت کارمون را به ماه بعد- 20 سپتامبر- موکول کردیم. خلاصه با اینکه تو اولش خیلی هول شده بودی و کمی عصبی اما گفتم بیا بریم جایی که به اینترنت دسترسی داشته باشیم و کارمون را پیگیری کنیم.

خلاصه کمی پایینتر در خیابان کویین کافه ی استارباکسی بود و کارهامون را آنجا دنبال کردیم. هم با تماس تلفنی و هم ایمیلی خلاصه به تعویق افتاد تا آن موقع و البته جای شکرش بسیار باقی بود که احتیاج به پرداخت دوباره پیدا نشد.

خلاصه که نه به این خاطر روز مهمی بود. حتی نه به خاطر اینکه بعدش بلافاصله برگشتیم خانه و لپ تاب هامون را برداشتیم و رفتیم تا آخر وقت کتابخانه و درس خواندیم و تازه بعد از آن رفتیم کافه و تو کار روی کتاب پی یر را دنبال کردی و من هم کمی زبان خواندم و جلسه ی سخنرانی روسو و امیل را گوش دادم. و شب هم در خانه شرابی با هم نوشیدیم و کمی گپ زدیم و خیلی زود خوابیدیم.

خلاصه نه به خاطر اینها که کلا خیلی چیزهای مهمی هستند در جای خود که به خاطر اینکه کتاب تو رسید. کتابی که تو فصلی در آن نوشته ای و اولین کار واقعا آکادمیک زندگی ما به زیور طبع آراسته شد و رسید.

این خیلی خیلی اتفاق مهمی است. تو همان عزیز دل و فرشته ی ناز من هستی که شبها می آمدم دم کلاسهای کنکور فوق لیسانس پوران دنبالت. همان عشقی که چهار سال راه تهران قزوین را رفتی برای گرفتن لیسانسی که دوست نداشتی و البته شاگرد اولش شدی و امکان ادامه ی تحصیل بدون کنکور را داشتی و علیرغم فشار همه بخاطر اینکه هیچ کدام دوست نداشتیم این رشته را ادامه دهی صرف نظر کردی.

مثل همان وقتی که من بابت آمدن بیرون و ادامه تحصیل در جایی بهتر بی خیال اتمام درسم در تهران شدم و از رفتن به دوره ی فوق هم با اینکه مثل تو بخاطر شاگرد اولی امکانش را داشتم منصرف شدم.

خلاصه دیروز اولین نتیجه ی کار تو و شاید ما بعد از سالها در مسیری بوده که باید محکمتر و دقیقتر پیش بریم. کتابی که تو فصل هجدهمش را نوشته ای و چاپ یک ناشر معتبر هست.

خیلی خوشحالم. تو هم خوشحالی اما کمتر از من. من دلیلی خاص دارم. چون به خودم و تو ثابت شد که اگر بخواهیم می توانیم. شاید نتوانیم تا آن حدی که امکان رشد غایی استعدادهایمان باشد جلو برویم اما می توان خیلی خیلی پیش رفت. تو این را ثابت کرده ای.

این همان فصل و کتابی است که درست در لحظه ی فرستادن نسخه ی نهایی به "پروف ریدر" که اگر اشتباه نکنم جن بود لپ تابت کاملا از بین رفت و هاردش به قول معروف مرد و پوکید! و ما که قرار بود بریم شام خانه ی جان به اصرار تو رفتیم. من که گفتم الان به جان زنگ می زنم و میگم که نمی تونیم بیایم. تو گفتی نه باید بریم و امشب را آرام و خندان، خوش بگذرانیم و من فردا از اول می نویسم. گفتم مگه میشه تو فقط دو روز وقت داری تا تحویل دهی. خلاصه که ایمیلی زدی به ناشر که چنین چیزی شده و آنها هم یک هفته بهت وقت دادند و تو تمام کارها را رساندی.

خلاصه به همین دلیل روز مهم و تاریخ سازی بود و هست.

عزیزم مبارکمان باشد این شروع زیبا و قشنگ.
دوستت دارم خیلی خیلی خیلی،
همسر فرهیخته و صبور و آرام و متین من.

هیچ نظری موجود نیست: