۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

جدی گرفتن کار


اصلا انگار نه انگار که من و تو باید تا یک هفته ی دیگه مقالات درسی خودمان را تحویل استادهایمان دهیم. من که سه تا مقاله ی ننوشته دارم و تو هم یکی.

نه دیروز تمام روز درس خواندیم و نه امروز تا حالا که ساعت از نیمه ی ظهر هم گذشته است. دیروز بعد از اینکه بیدار شدیم و تو گفتی بهتره برای نهار بمانیم خانه من هم از خدا خواسته رفتم و کمی در کافه نشستم و ماست خریدم و کمی میوه و برگشتم خانه. تو هم بعد از اینکه پس از مدتها دمی گوجه فرنگی می خواستی درست کنی به آرزویت رسیدی و درست کردی.

تا عصر من اینترنت بازی کردم و اخبار لیبی را دنبال می کردم و تو هم بعد از کمی کار روی فصلی از کتاب پی یر که باید تا آخر شب تحویل میدادی و کمی استراحت رفتی سر قرارت با دوستت بهار آشنایی که از منچستر آمده تورنتو برای انجام کارهای اولیه اش پس از گرفتن اقامت اینجا. بعد از سالهای دبیرستان تا دیروز تنها از طریق فیس بوک با هم در تماس بودید.

من هم عصر رفتم کافه ی استارباکس در ایندگو و کمی آلمانی خواندم و تا برگشتم خانه ساعت 8 شب بود و تو هم که نیم ساعتی بود برگشته بودی داشتی روی کتاب پی یر کار می کردی. خلاصه تا خوابیدیم و تو قبلش آن فصل را فرستادی آخر شب شده بود.

من که تمام روز را از دست داده بودم و البته از صبح با کمر درد روزم را به شب رسانده بودم پیش خودم قرار گذاشتم که صبح اول وقت بیدار شوم و استارت کار را بزنم.

این هم استارت. با اینکه صبح زود بیدار شدم اما تا از توی تخت پا شدیم و بعد از کلی حرف که با هم زدیم از سالهای موشک باران گرفته تا خوابی که من تحت تاثیر حرف های دوستت بهار دیده بودم شده بود 9 صبح.

شب قبل تو درمورد بهار گفتی که از اول هم خیلی دختر جدی و پیگیر درس و کارهایش بود. الان هم گفته که همانطوره و مثلا برای فرستادن رزومه اش به جایی چند روز وقت میگذاره و به قول خودش تحت تاثیر رشته اش خودش را در "مارکت" عرضه می کنه. گفتی که بهت گفته حتی در سفری که قبل از اینجا به آمریکا و پیش خواهرش که تو هم می شناسیش داشته خواهرش گفته که بطور خسته کننده ای کارش را جدی میگیره. در عوض اون هم بهت گفته بود که به نظرم آدمی که کارش را جدی نگیره چرا اصلا آن کار را می کنه و اساسا چرا وقتش را تلف می کنه اگر موضوع برایش آن قدر جدی نیست.

خلاصه که شب خواب دیدم کسی مثل "اشر" به عنوان سوپر وایزرم خیلی تحویلم نمی گیره و میگه شاید که خوب باشی اما وقتی خودت به کارت دل نمیدی و وقتت را بابت چیزهای بی ربط می گذاری چرا من برایت وقت بگذارم و جدی بگیرمت.

خلاصه بعد از اینکه پا شدیم گفتم بیا با اینکه کلی کار عقب افتاده به شکل دلهره آور داریم بریم یکی یک قهوه بخوریم و بعد بریم سر درس. گفتی باشه. این شد که تا رفتیم و نشستیم و کمی از کار پرونده ی بابات و مامانت حرف زدیم و کمی صبر کردیم تا باران بند بیاد که نیامد و در نمی که گرفته بود برگشتیم خانه تا الان که نزدیک یک بعد از ظهر هست.

فردا هر دو باید بریم دانشگاه یورک. تو که تمام روز در جلسه ی TA شرکت می کنی و من هم بعد از اینکه تا ساعت 10 در بخش اول خواهم بود باید برم دنبال کار OSAP بعدش میام خانه. تو که باید مقاله ات را تا آخر ماه تمام کنی و من هم تقریبا باید دو تا را تا همین حول و حوش تمام کنم و برای بعدی هم باید از اشر وقت اضافه بگیرم تا نیمه های ترم بعد. اما تجریه ای شد تا دیگه این داستان برای سالها و ترمهای بعد برای هیچکدام تکرار نشه.

خلاصه که باید کار را جدی گرفت. اما قبلش باید برای مجله ی ایتالیایی جاکومو چند تا سئوال بابت داستان لیبی طرح کنم که ازم خواسته اند تا از یکی از چهرهای انقلابی قیام اخیر که باهاش هفته ی اول سپتامبر مصاحبه دارند بپرسند. خلاصه که باید کار را جدی گرفت. حالا هر کاری . من که فعلا هیچ کاری را جدی نگرفته ام.

هیچ نظری موجود نیست: