۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

ساعتها تلفن


دیروز بعد از اینکه پست اول وقت را گذاشتم قرار شد با هم بریم بیرون و صبحانه ای بخوریم و برگردیم سر کار و درس. در حال نوشتن پست بودم که تو با مامانت اسکایپ می کردی و مامانت داشت از داستانهای همیشگی شرکت و بابات گله می کرد. بعد از اسکایپ وقتی آمدم پیشت که آماده بشیم و بریم و گفتم که از اینکه باید داسم این حرف و حدیث ها را تحمل کنی و خلاصه این داستان چقدر داره بهت فشار میاره ناراحتم.

البته همین گفتن من و چیزهای دیگه از این دست هم خودش باعث ناراحتی تو و بعد خودم هم شد. خلاصه رفتیم برای صبحانه بیرون اما هر دو کوفته و از فشار عصبی این روزها فرسوده بودیم و هستیم.

بعد از صبحانه کمی قدم می زدیم و من داشتم تمام داستانهای احمقانه اما تاثیرگذار این ایام خانواده هامون از ایران و آمریکا را می شمردم که گفتم بیا بریم جایی بشینیم و تصمیمی بگیریم چون این معده دردهای تو و کمر دردهای من به غیر از مسایل مستقیمی که به نحوه ی رفتار و عملکرد خودمان داره به این مسایل و داستانهای هر روزه پای تلفن هم بر می گرده.

رفتیم و در کافه ی استارباکسی نشستیم و بیش از دو ساعت حرف زدیم و خلاصه بعد از اینکه تمام داستانهای شرکت و مسایل مامان و بابات، جهانگیر و امیرحسین، مادر و خاله و بعد اوضاع امروز مامانم را مرور کردیم به این نتیجه رسیدیم که دستی دستی داریم زندگی و آرامش خودمان را فدای رفتارها و کارهای بیهوده و بعضا احمقانه ی اطرافیان مون می کنیم بی آنکه آنها خودشان هم راضی به این کار باشند.

گفتم که حساب کنیم و ببینیم واقعا چه کسی بیشتر از ما در این جمع نیاز به آرامش و تمرکز روی کارهایش داره. چه کسی بیشتر از ما در این جمع باید کار و روش زندگی اش را جدیتر و حساستر بگیرد. و چه کسی بیش از همه برای کارهای دو خانواده بیشترین وقت و انرژی را می گذارد و بیشترین آسیب را به زندگی خودش میزند به غیر از ما.

خلاصه قرار شد تجدید نظری در رفتار و کارهایمان بکنیم. البته من در این چند وقت با اینکه می توانست جز "کارها در این روزها" قرار بگیرد تلفن ها و حرفهای بعضا بیهوده و بی فایده و حتی احمقانه را که از ایران و آمریکا داشته ایم ننوشتم. اما اگر نوشته بودم الان به راحتی میشد دید که چقدر وقت گذاشته ایم و اعصاب برای آرام کردن و درست کردن رابطه ی مادر با مامانم، مامانم با خاله ام، خاله ام با مادر و مادر با شوهر خاله ام و ... و البته وقت برای امیرحسین مثل تو برای جهانگیر که در هپروتند. از آن طرف تو برای گوش کردن به حرفهای آنها و من برای داستانهای ایران و خلاصه تا فردا می توانم راجع به این داستان اینجا چیز بنویسم.

بعد از اینکه حسابی داغون فرسوده برگشتیم خانه، من رفتم LCBO تا برای شب که خانه ی "ریک و بنا" دعوت بودیم و قرار بود نان و شراب ببریم، خرید کنم. وقتی برگشتم دیدم تو داری با رسول اسکایپ می کنی که قرار بود باهاش حرف بزنیم. بعد از اینکه من رسیدم و با رسول به حرف زدن مشغول شدم، تو با خاله فریبا اسکایپ کردی و خلاصه هر دو حداقل 4 ساعتی داشتیم حرف میزدیم.

رسول که خیلی اوضاع و احوال خوبی نداره و بخصوص الان منتظر داستان ویزا و رفتن و ماندن و ... و خلاصه معلوم نیست اوضاعش چه خواهد شد.

اما خاله فریبا گویا تو را خیلی آرام کرد و آخر سر که من هم آمدم و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم گفت که خودش بعد از 25 سال زندگی در سوئد و عدم موفقیت در تنظیم روابطش با خانواده اش به تازگی و در کمتر از دو سال گذشته هست که به قول خودش گوشی دستش آمده که نه خودخواهی اما اولویت دادن به اصل زندگی خودش خیلی مهمتر از احساسی عمل کردن، حتی برای خانواده اش جواب میده.

من هم گفتم که به تو گفته ام اگر در همین لحظه هم ما نیست و نابود بشیم هیچ تغییری در روابط غیر عقلانی و البته عادی شده ی اعضای خانواده هامون بین خودشان و با هم بوجود نخواهد آمد چون کلا هر آدمی - در اینجا و این لحظه- در درجه ی اول خودش مسئول تغییر و عدم تغییر شرایطش خواهد بود.

خلاصه که خاله هم تو را تایید و خیلی آرام کرده بود و این خیلی نکته ی مهمی بود که ما دیروز بهش رسیدیم. مثلا دو سه شب پیش درست در لحظه ای که داشتیم آماده ی خواب میشدیم از تهران تلفنی داشتیم که بیشتر از دو ساعتی ما را نگه داشت و جز حرفهای اعصاب بهم ریز از چیزها و کارهایی که هیچ کدامشان در دست ما نیست چیزی نداشت. داستان این روزهای آمریکا هم بهتر از این نیست.

خلاصه که تصمیم گرفتیم بخصوص تو تلفنت را کنترل کنی و من هم دست از احساس مسئولیت برای تصحیح خطاهای خانواده هامون بکشم.

اما شب خانه ی ریک و بانا شب خوبی بود. ریک که دکتر طب و البته روانپزشک هم هست با بانا که کارگردان و نویسنده ی تائتر هست در واحد روبرویی ما زندگی می کنند و هر دو نزدیک به 80 سال را دارند. مدتها بود که قرار داشتیم بریم شبی منزلشان و دور هم باشیم.

ریک مرغ درست کرده بود و بانا هم بستی و توت فرنگی به عنوان دسر. همان اول تا من نشستم شرابم را روی لباسم ریختم و خیلی قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. اما تمام شب راجع به زندگی آنها در نیویورک و ما در استرالیا و ایران و شرایط درس و تزهامون حرف زدیم و آنها از 5 بچه ای که "اداپت" کردند و الان همگی بیش از 30 سال دارند و یکشون مدتی "هوکر" شده بوده و البته الان زندگی خوبی داره با همسرش و خلاصه خیلی چیزهای دیگه حرف زدیم و من بخصوص از دامنه ی مطالعه ی ریک متعجب شده بودم.

از بنیامین و برشت گرفته تا رالز و مارکس و بسیاری دیگه وقتی حرف به میان می آمد با کلیات مباحث آشنا بود و معلوم شد که چرا به قول خودشان در آمریکا خیلی همصحبت نداشته اند جز جمع کوچکی که طی سالهای گذشته راهی شهرهای مختلف کانادا شده اند.

هر دو صاحب چندین کتاب در حوزههای تخصصی هستند و البته رمان هم نوشته اند. خانه شان با اینکه کوچک و شلوع بود اما زیبا بود و بهشون گفتیم که "اینسپایرینگ" هست- پر از تاریخ و خاطره و در یک کلام مثل خودشان پر از زندگی.

امروز هم بعد از تمیز کردن صبح یکشنبه های خانه چون هنوز حالمون خیلی جا نیامده بود به پیشنهاد من کلا بیخیال درس شدیم و زدیم بیرون یک سمت جدید برای صبحانه.

صبحانه که از نهار هم گذشت تا صرف شد. اما سر از منطقه ی شرق کویین در آوردیم و به جایی رفتیم که نه سقف و میز و صندلی هایش و نه ظاهر و باطنش هرگز مورد توجه ما قرار نمی گرفت اگر خودمان همینجوری از جلویش رد می شدیم. اما از آنجایی که من در "بلاگ تو" چک کرده بودم و به عنوان یکی از بهترینهای این شهر معرفی اش کرده بود و صف بسیار طولانی هم جلوش بود، انتخابش کردیم و تا غذامون را خوردیم ساعت 3 شده بود.

البته من از انتخابم راضی نبودم اما غذای تو خیلی خوب بود. بعدش کمی در آنجا پیاده روی کردیم و قبل از اینکه باران شدید شود با "استریت کار" به ایستگاه مترو رسیدیم و بعد از اینکه خرید کردیم و من از ایندیگو مجله گرفتم و یکی دو تا کتاب جیبی برگشتیم خانه.

الان هم آخر شب هست و تو فیلمی داری می بینی و من هم بعد از گذاشتن این پست آخرین اخبار لیبی را دنیال می کنم که فکر کنم آخرین ساعات و دقایق دجال -قذافی- در آنجا باشه.

به امید آخرین روزها و ساعات دجالهای همه جا بخصوص ایران و سوریه.

هیچ نظری موجود نیست: