۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

رو دست


تازه از ورزش برگشته ایم. ساعت 9 شب هست و این دو روز را تقریبا به یک شکل گذرانده ایم. صبح ها به کتابخانه رفته ایم و تو در حال نوشتن مقاله ی درس روسو هستی و من هم بیشتر به حاشیه و اتلاف وقت گذرانده ام تا آدورنو خوانی. بعد از کتابخانه به کافه رفته ایم و تو کمی به کارهای جانبی "مگی خانم" و دانلود برنامه هایت پرداخته ای و من هم کمی پادکست گوش کرده ام که این دو روز درباره ی مونتسکیو و کتاب روح القوانین بود.

دیشب کمی خواندن آلمانی را شروع کردم و با الفبا و تلفظ صداهای ترکیبی آغاز کردم. سخت و متفاوت است اما قراره که پیش بره پس باید وقت گذاشت و صبر داشت. اصولی که به خوبی می دانم اما در عمل کردن دچار مشکل می شوم.

بعد از گذاشتن این پست به آمریکا زنگ خواهم زد که ببینم چک مامان رسیده یا نه و بعد هم کمی دوتایی با هم خواهیم نشست و چیزی خواهیم خورد و زود باید بخوابیم.

امروز درضمن عینک آفتابیم نیز آماده شده بود که رفتم و گرفتم. به شدت از کاری که روی شیشه هایش شده بدم آمده. باید شماره ی عینکم را روی شیشه های جدیدش نصب می کردند و با این کار با توجه به اینکه شیشه هایش تغییر می کرد قرار بود تاریکی شیشه ها خیلی تفاوتی نکنه که کلا شده یک عینک "فتوکرومیک" بجای آفتابی با شیشه های تیره که داشت.

راستی دیشب بلاخره اعتراف کردی که داری خاطرات روزها را در یک بلاگ می نویسی. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم و با گفتن اینکه تو ایده ی من را سرقت کرده ای تو را به این واکنش وا داشتم: خب! تو هم برای خودت یک وبلاگ راه بنداز. حالا نمی دانم که تو به من رو دست زده ای یا من به تو.

زمان نشان خواهد داد. زمان.

هیچ نظری موجود نیست: