۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

عاشقانه ترین روز سال


امروز عاشقانه ترین روز زندگی ما در یکسال گذشته در کانادا بود.

صبح بعد از اینکه بیدار شدیم و من کمی آلمانی خواندم و تو هم نهار امروز را که سالاد بود درست کردی و کیفها را بستیم که به سمت کتابخانه و قبلش به بانک برویم تا برای مامانم پول حواله کنیم. من به تو گفتم که از آنجایی که کیفها سنگین هستند برویم بانک و بعد سر راه دوباره بیاییم خانه و کیفهایمان را برداریم که تو هم گفتی خوب فکریه.

خلاصه رفتیم. پا که بیرون گذاشتیم با اینکه هوا خنک تر از آنچیزی بود که انتظارش را داشتیم اما آنقدر هوا زیبا و عاشقانه بود که نمی توانم توصیفش کنم.

آفتابی بود و آسمان لاجوردی و ابرهای سفید در هوای نزدیک بیست درجه و در باد نه چندان تند در سقف آسمان شهر حرکت می کردند. خلاصه که بوی تن درختان و عطر برگها در آغازین روزهای پاییز من را دیوانه و سر مست کرده بود. تا برگشتیم خانه که با کیفها به کتابخانه برویم و کوهی از درسهای عقب افتاده را دنبال کنیم گفتم بیا قبل از اینکه برویم کتابخانه به یکی از کافه های اطراف برویم که در "بلاگ تو" خیلی ازش تعریف کرده است. گفتی بریم.

با اینکه به آن کافه نرفتیم و سر از جای دیگری در آوردیم اما آنقد در هوای آزاد لذت از روز و ساعت و لحظه بردیم که بی اغراق در تمام یکسال گذشته بی نظیر بود.

بعد از اینکه به خانه برگشتیم تو گفتی که دیگر کتابخانه رفتن نداره و در همین خانه درس بخوانیم. گفتم من باز هم می خواهم بروم بیرون و پیاده روی کنم. تو هم که قرار بود بابت کارهای پرونده ی مامان و بابات با تهران تماس بگیری قرار شد که بمانی خانه. تو ماندی و من رفتم سمت BMV و صد دلاری خرید کردم. البته کتابهای خیلی خوبی خریدم.

اما آنچه که امروز را کامل کرد قبل از رفتن من اتفاق افتاد. تو دل هم دراز کشیده بودیم که از روزها دور و قبل در تهران گفتیم. از آن زمان که در خانه ی مادر بودیم و بعد در خانه ی مامان وبابات. از آن روزهایی که به خوشی تمام علیرغم تمام بلاتکلیفی ها گذراندیم. از شیرینی فروشی ها و کافه ها، از پیتزا فروشی ها و کتابفروشی ها، از موزها و سینماها، از کوچه باغی ها و فرعی های تهران که به هم رفتیم.

از حسن آباد گرفته تا ظهیر الدوله، از انقلاب و کریمخان تا نیاوارن و تجریش، از فرعی های مرکز تهران تا کوچه باغی های نیاوران و کاشانک و جمال آباد و منظریه و اقدسیه ... خلاصه از تمام لحظات روزهای زیبایی که با هم تا امروز در کنار یکدیگر ساخته ایم. از اکثر کتابفروشی هایی که با هم رفتیم. از بسیاری از موزهها و گالری ها، از تمام لحظات سرشار از امید در تمام آن لحظاتی که به نظر امیدی نبود.

خلاصه که یاد کردن از خاطرات زیبای گذشته مان روح و روان هر دو را جلا داد. لبخند بیشتر به لب و گرمای چندین برابر به دلهایمان آورد. همین شد که امروز روزی یگانه شد در تمام روزهای سال. باید یادمان باشد که از کجا و چگونه آمده ایم تا اینجا. نباید فراموش کنیم که می توانستیم راههای به مراتب راحتتر را خیلی پیش از این انتخاب کنیم و البته امروز آدمهایی کاملا متفاوت می بودیم.

تا برگشتم خانه ساعت 4 عصر شده بود و تو هم داشتی نهار درست می کردی البته با همراهی خاله فریبا در سوئد که او هم داشت شام درست می کرد.

خلاصه آمدم و شراب را باز کردم و با هم نوشیدیم و بعد هم نهار دیر وقتمان را خوردیم. از آن به بعد هم با آمریکا حرف زدیم و تو هم کمی به کارهای خودت و من هم به کارهای خودم رسیدیم تا الان که ساعت نزدیک 9 شب هست.

امروز که درس نخوانیدیم. اما امروز روزی بود که اگر هزار مرتبه ی دیگر هم تکرار شود همین کاری را می کنم که کردم. امروز روز عاشقی و عاشق شدن بود.

امروز روز "ریکاوری" و احیاء به تمام معنا بود. از فردا نه تنها عقب افتادگی های امروز که تمام عقب افتادگی ها را جبرای می کنیم به شرط اینکه همواره عشقمان و زندگیمان را سرلوحه ی زندگیمان قرار دهیم.

من عاشق و دلخسته ی تو هستم. تو هم عاشق و دلخسته ی منی. ما دیوانه و یکی یکدانه ی هم هستیم. خداوند همه ی ما را از روزهای بد و شرور دور نگه دارد.

آتش عشق هموراه و هموراه در دلهایمان روشن و شعله رو بادا ان شا ا... .

هیچ نظری موجود نیست: