۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

ناگهان نهنگ چرخید


باز هم دارم بعد از یک هفته می نویسم. این دفعه آخر خواهد بود که اینقدر تاخیر در نوشته هایم پیدا بشه. البته امیدوارم.

خب در طول هفته ای که گذشت روزهای خیلی خیلی خوب و البته معمولی هم وجود داشت.
اما مهمترین چیز را اول بنویسم. جی هم مثل اکسل برونز در کنفرانس بریزبین بهت پیشنهاد کرده که تزت را کتاب کنی و گفته مطمئنه اگر کمی رویش کار کنی و اماده اش کنی ناشر و زمینه اش را پیدا می کنی و می توانی چاپش کنی.
باورت میشه. از کجا به کجا آمده ایم. ایده ی چاپ کتاب در این مقطع. حتی اگر هم حالا نشه تنها پیامس که می تونه داشته باشه اینه که: آره درست آمده ایم. درست و البته باید خیلی خیلی جلوتر بریم. دقیقتر و موشکافانه تر. عالیه! من مطمئنم که داریم درست میریم.

سه شنبه، چهارشنبه و جمعه را رفتم سر کار. سه شنبه که رفتم باید طبقه ی 5 با احمد کار می کردم. سپهر هم بعد از مدتها آمده بود برای کاری که درباره ی پروژه ی "دری" داشتند. آخرهای وقت بود که پیروز از طبقه ی بالا آمد و گفت که کار تمام شده و احتمالا هم دیگه کاری نخواهد بود. کمی رنگش پریده بود و عصبی به نظر می رشید. حس کردم که خیلی نگران آینده ی اوضاع و احوال زندگیشون هست. حق هم داره بلاخره دوتا بچه کوچک داره و با این بحران اقتصادی جهانی هم که دامن گیر همه شده بیکاره و مسلما نگران. سعی کردم بهش روحیه بدم. اما می دونم که این حرفها در این اوضاع اثری نداره.

چهارشنبه و جمعه که رفتم سر کار سعی کردم سنگ آمدن پیروز را یک جورهایی بکوبم. خدا را شکر موفق هم شدم. در آخر به "ادوین" گفتم چون درس دارم و دیگه نمی خوام وقتم را بیشتر از این از دست بدهم بجای من به پیروز بگو بیاد. هرچند خیلی کاری دیگه باقی نمونده و البته خدا را شکر ما هم خیلی احتیاج مبرمی در حال حاضر نداریم، حداقل از نظر روحی برای اون خوب خواهد بود.

پنج شنبه آمدم به PGARC اما نرسیدم که از اینترنت خیلی استفاده ای بکنم و حداقل اینجا بیام و چیزی بنویسم. بیتا اینجا بود اما ناصر نیامده بود. امروز هم که آمده ام هیچکدامشان نیستند. بیتا امتحان تعیین سطح در UTS داشته و گویا - اینطور که ناصر تلفنی به تو گفته خراب کرده و واسه ی همین جواب تلفن ناصر را نمیده! جالبه نه؟

پنج شنبه یکی از کلاسهایی را که فکر می کردم شاید به دردم بخوره رفتم که خیلی مناسب من نبود. "Contemporary "Sociological Theory البته استادش که Melinda Cooper هست به نظر آمدم قوی و استاد خوبی میاد. من خیلی وقت برای کلاس رفتن ندارم و بهتره که احیانا سمینارها و "ریدینگ گروپهای" گروه خودم را برم.

جمعه روز مهمی بود. چون تو رفتی و مدارک لازم برای پذیرش در دوره ی دکترا را با اسکالرشیپ به اینترنشنال آفیس تحویل دادی که امیدواریم و خیلی هم امیدوار که شامل حالمون بشه. به قول مجید کمالی که در ایران برای امتحان فوق لیسانس داشتیم حرف می زدیم گفت: ما قبول نشیم کی می خواد قبول بشه.
جمعه شب بعد از اینکه ساعت از 6 گذشته بود از آپن برگشتم و با ادوین هم هماهنگ کردم به پیروز زنگ بزنه تا برای هفته ی بعد بیاد.
بعد از اینکه آمدم خانه و تو برای من طبق معمول زحمت ارسال مدارکم به گلدن کی را کشیدی تا ببینیم می تونم یکی از این اسکالرشیپهاش را بگیرم، رفتیم برای شام و سینما - طبق برنامه ی قبلی با نیک و بقیه - به گلیب. کایلا با جیسون آمده بود، نیک و آلیسون از بچه های فلسفه بودند و یکی از دانشجویان دوره ی دکترای فلسفه از دانشگاه لیدز انگلیس که آدم جالبی بود و خیلی خوش برخورد. رفتیم یک رستوران تایلندی و بعد از کمی حرف و گپ و شام رفتیم سینما برای دیدن فیلم Public Enemy از مایکل مان. من و تو خیلی خوشمون نیامد اما دیگران چرا.
یکجایی وسط فیلم بود که پلیسه داشت دختره را بازجویی می کرد و کتک میزد که تو آرام زدی زیر گریه و البته معلوم بود برای چی. خیلی آرام بغضت ترکید و هق هق می کردی و هرچی سعی کردم کمی آرومت کنم حداقل برای ده دقیقه ای اثر نکرد. البته از بچه ها خوشبختانه کسی متوجه نشد. نه اینکه خوشبختانه که باعث ناراحتی و یا تعجبشان بشیم. خوشبختانه برای این که جهان ما با هم خیلی متفاوته و فاصله هامون انقدر زیاده که اساسا چیزی نظیر حس مشترک و قلمروی معنای قابل درک برامون - برای هر دو طرف - حداقل در این زمینه ها و فعلا قابل طرح و تصور نیست. مثلا سر شام کایلا و جیسون از برخورد افسر کانادایی - هموطنشان در واقع - با ما و من خیلی متعجب بودند اما سهم آنها تنها تعجبه - در بهترین حالت - و سهم غیر آنها - The Other - که ما باشیم زندگی کردن، بازی کردن و روایت کردن این چیزهایی است که برای شنوندگان باعث حیرت میشه. تازه ما که در بهترین اوضاع نسبت به خیل عظیم آدمهای هم دسته مون قرار داریم.

اخبار ایران و جاهایی نظیر این اگر برای این بچه ها حتی تا اندازه ای ناراحت کننده هم باشه بیشتر حسی از معذب بودن تصاویر ناخوشایند داره که بعد از چند لحظه با عوض کردن کانال می تونی برای همیشه به تاریکی بفرستیشون. اما اگه خودت در آن تاریکی زندگی کنی و تاریکی بخشی از سرنوشت محتومت باشه مسلما باید گفت We are not on a same page.

به هر حال حرجی بر انها و ماها نیست. این تقدیر ماست که باید اول از همه بپذیریمش و بعد برای تغییرش فکری و کاری کنیم.

شنبه صبح نمی تونستی از خواب بیدار شی. وقتی بعد از 8 ساعت خواب گفتی انگار که اصلا نخوابیدی و من امدم در تختخواب کنارت دراز کشیدم و به صورت خیلی خیلی خسته و آزرده ات نگاه کردم - در حالی که باز هم خوابت برده بود و دائما ابرو و گوشه ی لبت می پرید - دلم برای بار هزارم ریخت.

من بهت نمی رسم. بار زندگی تنها روی دوش توست و من تنها دارم فرسودگی تو و خودم را نظاره می کنم. نمی خوام در باره ی این دلهره ها چیزی بنویسم. اما نمی تونم به درد و رنج تو فکر نکنم. باید بهت روحیه بدم و کمک کنم زندگی مون بهتر از همیشه بشه.

به هر حال شنبه را با تصمیم تو بعد از صبحانه برای قدم زدن و بعد از مدتها به دارلیگ هاربر رفتیم و دیدیم که نمایشگاه قایقهای لوکس برپاست. بلیط گرفتیم و رفتیم بعضی از "بوت های" آنچنانی را دیدیم. باید کفشها را در می آوردی و داخلشان می رفتی. بعضیهاش به لحاظ استفاده ی خلاقانه از حداقل فضا بسیار جالب و چشم نواز بودند.

بعد از دیدن چند ساعته به پیشنهاد تو رفتیم و از "لینت" بستنی گرفتیم و داشتیم بستنی می خوردیم که تو با دیدن تابلوی "ویل واچینگ" پیشنهاد دادی فردا بریم وسط اقیانوس و نهنگ نگاه کنیم.

این شد برنامه ی یکشنبه مون. تو ساندویچ درست کردی و طرف ظهر رفتیم دوباره به دارلینگ هاربر و بلیط خردیم و ساعت یک رفتیم سوار کروز شدیم و برای دیدن نهنگ زدیم وسط اقیانوس. قبل از حرکت بهت گفتم هیچ وقت فکر می کردی که یک روز بری و نهنگ زنده وسط اقیانوس نگاه کنی؟ و تو همانچیزی را گفتی که احتمالا دلیل اکثر مردم برای شگفت انگیز بودن و غیر قابل پیش بینی بودن زندگیست.

دلفین ها با کروز و در کنار ما که بالاترین نقطه کشتی ایستاده بودیم بالا و پایین می پریدند و بازی می کردند. دوتا نهنگ هم حضورشان را هر از گاهی با بالا آوردن دمشان از آب و آبی را که از سوراخهای پشتشان بالا فواره می کردند با صدایی مهیب به رخمان می کشیدند. کسی که میکروفن را در دستش داشت دائما به ما مسافران می گفت که این ماه، ماه خاصی برای دیدن نهنگ هاست زیرا رفتارشان قابل پیش بینی نیست. می گفت در آخر هفته ها که تعداد کشتی ها برای دیدن نهنگها زاید می شود انها خیلی دوست ندارند که خودشان را نشان دهند.

اما لحظه ای که تنها کشتی ما انجا بود و کمتر کسی انتظار دوباره دیدن آنها را داشت - به گفته ی راهنمای کشتی - صحنه ای پیش آمد که احتمالا کمتر انسانی شانس دیدنش را دارد. خود اعضای کشتی می گفتند این بهترین صحنه در سال بوده. یکی از نهنگ ها کاملا از آب بالا آمد و تمام بدن چرخید. چیزی مقل بار انداز یا سالتوی یک نفره! در کشتی. تمام بدن سفید و پشت سیاهش از آب جدا شد و با عظمتی این هیکل 65 تنی را به آب کوبید که کشتی ما که خیلی نزدیکش بود تکان خورد. یکی از دخترهایی که با دیگر دوستانش داشتند عکس و فیلم می گرفتند رو به دوستانش گفت فکر کردم الان دماغش می خوره تو لنز دوربینم.

عصر که به خانه رسیدیم تو برای امروز نهار درست کردی و تا آخر شب هر دوتامون کمی سرگیجه و حالت دریا گرفتگی داشتیم. اما عجب تجربه ای بود.

امروز هم کلاس تئوری های دموکراسی را رفتم - که لابد به خودی خود مثل گذراندن درس درباره ی هابرماس و نظریه ی انتقادی و ... در ایران الان جرم محسوب میشه - و بعد از کلاس رفتم بانک برای اینکه وقتی می خواستم از ATM پول بگیرم کارتم را دستگاه پس نداد و گفت اعتبارش گذشته و هنوز هم کارت جدیدی برایم نفرستاده اند. جالب اینکه امروز این شعبه ای که ما توش حساب داریم بسته بود و به هالیدی رفته بودند. این دومین باره که این شعبه ما را اینطوری سرکار گذاشته. واقعا که عجب کشور ریلکسی دارند اینها.

ناهار را با هم در دانشگاه خوردیم. پایین ساختمان "جین راسل فاس" که محل کار تو هم انجاست میز و صندلی گذاشته اند که برای نشستن در هوای آزاد خیلی خوبه. با هم انجا نشستیم و کمی گپ زدیم و درباره ی اینکه وقتی مهمانهامون آمدند چی کار کنیم و برنامه هامون چی باشه حرف زدیم. الان هم من از یکی از سمینارهای گروه برگشتم به اینجا و تو هم برای اینکه آریل تنها نباشه و به دندی کمک کرده باشی رفتی خانه ی انها تا آریل را که در خانه تنهاست مراقبت کنی تا دنی از کنفرانسی که تا ساعت 9 طول داره بر گرده و تو را به خانه برسونه.

دستت درد نکنه برای کمک به دندی با اینکه حسابی خسته بودی و فردا هم باید باز سر کار 8 ساعت این کار سخت جدید را که سیستم امتیاز نویسی برای گرفتن بودجه از دولت هست انجام دهی که علاوه بر سختی و حجمی که داره، خیلی هم استرس و مسئولیت برات درست کرده انجام بدی.

همسرم و یگانه ام، مهمترین و اصلی ترین دلیل خوشی و سعادتم؛ خیلی خیلی عاشقتم. تو درخت جان منی. تو ریشه های حیات و گرمای نفس منی. مواظب خودت باش. من هم باید بیشتر از اینها از تو مراقبت کنم.
و خواهم کرد.

هیچ نظری موجود نیست: