۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

از اوکلند به کرایسچرچ و برگشت به خانه


پنج شنبه عصر هست و تو از سر کار رفتی یک سر "برادوی" برای اینکه مغازه ی سوزان را ببینی و اگر شلوار جین مناسبی داشت برای خودت بگیری که تلفنی الان گفتی که نداره. هر دوتامون لاغر شده ایم و بخصوص من که خیلی شلوارام به تنم زار میزنند. حالا قرار شده تا قبل از اینکه مهمونهامون بیان اینجا بریم و شلوار بگیریم.

دیروز رفتم به لکچر ناصر که در مجموع با اینکه خودش می کفت خیلی استرس داشته و به توصیه ی دوستش در کانادا که بهش گفته برای دوری از استرس یا باید سکس داشت یا الکل خورد! - اونهم دوست به ظاهر مذهبی و مومنش - خلاصه پیروی از دومی کرده بود و به نظرم استرس زیادی نداشت. البته خود لکچر و حتی بعضی از نکاتی که درباره ی تاریخ ایران اشاره کرد مسئله داشت و بعضی جاها که اشتباه بود. بعد از لکچرش باهاش درباره ی این نکات تا اندازه ای حرف زدم و قرار شد برای بعدها اگر فرصتی شد تصحیحشان کنه.

اما نکته ای که خیلی باعث تعجبم شد این بود که گفت حکومت ایران که نه دیکتاتوری و نه استبدادی و البته نه دموکراتیک است و ... . بعد از کلاسش که داشتیم باهم حرف میزدیم تصور اولیه ام را که مبتنی بر این بود که این نوع حکومت مثلا این است با گفتن اینکه اصلا نمی توان تعریفی از حکومتها و بعد تاکید بر اینکه اساسا نمی شود تعریفی از هیچ چیز بطور کلی به دست داد، بهم ریخت و برای تاکید بیشتر هم یکی دوتا اشاره به پست مدرنیسم و ... کرد.
البته ناصر بخصوص همیشه از اینکه نه علاقه ای به مطالعه داشته و نه ادعایی داره حرف زده اما این نتیجه گیریش من را یاد حرف فرهاد ولی زاده انداخت که سالها پیش یک روز که داشتیم پیاده از دانشگاه برمی گشتیم و یک ساختمان عجیب و غریب در یکی از کوچه ها دیدیم انداخت که گفت: این معمارش داشته می دویده همینجور تو راه یه اسمی مثل پست مدرن و اینجور چیزا به گوشش خورده.

نمی دانم چند دقیقه طول کشید سه چهار دقیقه یا کمتر که تناقض تعریفهاش را نشانش دادم و خودش هم قبول کرد که اشتباه می کرده. اما از اون خنده دار تر زمانی بود که از اینور بوم افتاد و حالا دیگه کل قصه را نفی می کرد.

عصرش رفتم کلاس فرانسه که کلاس یکنواخت و خسته کننده ای هست. بخصوص برای کسی مثل من که درسش را سر وقت نخوانده و از سر تنبلی کلاس قبل را تکرار کرده. شب فیلم و دوتا ساندویج کوچک از خیابون خودمون "کینگ" گرفتم و آمدم خانه که تو داشتی هنوز - بعد از یک ساعت- با گی در انگلیس راجع به اینکه الان و تو این شرایط برای کسی مثل اون ایران رفتن معقول نیست حرف میزدی.

بعد از اینکه دیدم هنوز خواندن مقاله ی من را که نزدیک به دو هفته ی قبل نوشته بودم تمام نکردی و با اینکه گفته بودم عجله ای برایش ندارم اما زمانش هم داره میگذره کمی حالم گرفته شد اما چون حوصله فیلم دیدن نداشتم نشستم و با لب تاب کمی درباره ی "کارل اشمیت" چیز میز خوندم. البته به هر حال تو را ناراحت کردم اما هر دو از خودمون بیشتر دلخور بودیم تا از هم دیگه.

امروز صبح هم از فرط نگرانی بایت عقب افتادن درسها و کارام قبل از 6 بیدار شدم. تو که بیدار شدی برای صبحانه چون نان نداشتیم رفتیم قهوه در "کمپس" خوردیم. تو راه که داشتیم به سمت دانشگاه میامدیم راجع به برنامه هامون در مدتی که خانواده اینجان صحبت کردیم و من بهت گفتم مهمانی نامزدی "نیکولو" را نباید بریم چون تنها شبیه که مامن و بابات و جهانگیر اینجان و فرداش خاله فرح میاد و بعدش هم مامان من.

تو خیلی خوشحالی و ذوق داری و البته حق هم داری. جهانگیر یکشنبه صبح میرسه و بیشتر از سه هفته اینجا خواهد بود. قراره با بابات برگرده و دو روز بعدش هم مامان و خاله میرن امریکا و بعدش هم مامانت برای چند ماهی اینجا پیش ما خواهد موند.

راستی پریشب جون تو روزنامه دیدم حراج بلیط هواپیما به نیوزلند هست و ما هم احتمالا کنفرانس آنجا را برای اول دسامبر میریم با هم حرف زدیم و تو از "جن" که مال انجاست هم تلفنی پرسیدی و خلاصه بلیط برای رفتن به اوکلند و کرایسچرچ و برگشت خریدیم که کلا دو نفرمون زیر 600 دلار شد. خیلی پوله اما نه برای چند مسیر و پرواز به یک کشور دیگه با 6 ساعت راه.

خدا را شکر اوضاع خوبه اگه درسم را بخوانم.

هیچ نظری موجود نیست: