۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

پروفسور کین


دیروز بعد از اینکه تمام روز را گذاشتم تا فصل اول کتاب Homo Sacer آگامبن را بفهمم و البته نفهمیدم، رفتم به سخنرانی نیک درباره ی تزش و بعد از اینکه چند نفری سئوال و جواب کردند من هم دو سه تا نکته اضافه کردم که با توجه به اینکه تقریبا برای جمع آدم تازه واردی محسوب میشوم بد نبود تا از این طریق هم با هم گپی زده باشیم.

بعدش هم آمدم به "گلیبوکس" برای سخنرانی پروفسور جان کین درباره ی کتاب جدیدش "حیات و ممات دموکراسی" که سخنرانی خوبی بود و بعد از قسمت پرسش و پاسخ که من سئوالی کردم و او جوابی بلند داد و تقریبا نوبت به دیگر سئوالات نشد رفتیم خودمون را بهش معرفی کردیم و تو درباره ی تزت بهش گفتی و گفتیم که با توجه به اینکه داره از انگلیس برای اقامت به کشور خودش بر میگرده و دانشگاه سیدنی چقدر دوست داریم تا باهاش کار کنیم و اون سوپروایزرمون بشه. اون هم خیلی استقبال کرد. یک شاعتی سرپایی با هم حرف زدیم و بیچاره جهانگیر دیگه داشت از خستگی پس می افتاد.

خلاصه قدم زنان تا دانشگاه برگشتیم و PGARC را به جهانگیر نشان دادیم و بعد با اتوبوس رفتیم دندی و برای اینکه جهانگیر هم شامی خورده باشه رفتیم چینکوئه و من و تو یک ساندویچ را با هم نصف کردیم و جهانگیر هم یکی خودش را خورد. ساعت از ده گذشته بود و تا رسیدیم شما دوتا غش کردید. من البته باید روی مقاله ام که استل فرستاده بود کار می کردم و کمی با تاخیر خوابیدم.

دیروز که با هم درباره ی جهانگیر و این نسل حرف میزدیم بخصوص درباره ی خودش تو خیلی ناامید بودی. و البته حق هم داری. مثلا دیشب خیلی باهاش حرف زدم اما اصلا نه تنها نمی فهمه که یعنی چی که 23 ساله باشی و هیچ چیز ندونی و هیچ علاقه و افق و برنامه ای نداشته باشی جز بی هدف چرخیدن و حتی نه! حتی نمیره بچرخه. مثلا صبح که بردیمش کمپس برای اینکه قهوه کمپس را بخوره و اینقدر دربارهر اش شنیده خودش هم تجربه کنه من بهش گفتم برو بیرون امروز و بگرد. برو لب اب تو شهر اپراهاوس جاهای توریستی و البته نه موزه و ... جون اهلش نیست. گفت آخه من نقشه ندارم. یکی باید روز اول من را ببره تا یاد بگیرم. بهش گفتم مهمترین جیز را داری که بلد بودن زبان انگلیسی در این حد هست. بعد هم نقشه بگیر از اینترنت راه و چاه را دربیار. اگه قرار باشه هر کسی را یکی دیگه ببره بیرون پس صنعت توریسم می خوابه. به هر حال تو امروز می گفتی که از تنبلی و بی حالی جهانگیر داری عصبی میشی. بهت گفتم که سعی کن هم به خودت و هم به اون آسون بگیری. چند روزی اومده اینجا و داره با آیفونش در خانه بازی می کنه. کاری که هر جای دیگه ای هم می تونه بکنه. به قول تو خودش هم باید بخواد- که گویا نمی خواد.

تصمیم دارم وقتی مامان و بابات آمدند در مورد تو باهاشون صحبت کنم. اشتباه بزرگ آنها اینه که دائما میگن تو و جهانگیر از یک خانوداه و با یک سطح تربیتی و امکانات هستید. بنابراین جهانگیر هم (باید) مثل تو بشه. با این کار هم توانایی های بلقوه ی اون را نادیده می گیرن و هم متوجه ی تفاوت های فکری و ایده آلهای تو با تقریبا تمام دور و بری ها نمیشن. میخوام بهشون بگم که خوب یا بد جهان تو چقدر متفاوت از سایر اعضای خانواده است. البته اگه نخوام بی انصافی کنم خودشون هم دائما راجع به ما و زندگیمون همین را میگن و می دونن. اما نکته اینجاست که با مقایسه ی نادرست تو و جهانگیر و تحمیل الگوی تو به سایرین هم تو را و هم آنها را خراب می کنن. بگذریم.

گفتم شاید امشب بریم سینما چون جهانگیر اهلشه. البته نه کارگردان ها را میشناسه و نه به غیر از شش هفت هنرپیشه ی "خوش قیافه" هنرپیشه شناس و سبک بازیگری و مکتب فیلمسازی و اینجور چیزها براش معنی دار و موضوعه. به هر حال این گویا جریان غالب نسل آنها در ایرانه. با هزار تاسف، البته اگر کسی بتونه اثبات کنه که مثلا جهان بینی ما درست تر و بهتره!

نمی دونم. بهتره برم سراع آگامبن و انسان مقدسش.

هیچ نظری موجود نیست: