۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

شاید فیلمی و شرابی


سلام. کمی خسته و بی حالم. البته ویکند خیلی خوبی داشتیم. اما چند روزیه که خونریزی لثه از زیر بریجی که سال پیش در سفر کوتاه و تراژدیک به ایران داشتیم و دکتر برام گذاشت دارم. درد چندانی نمی کنه اما به هر حال اوضاع خوبی نیست بخصوص که فقط ویزت دکتر داندان پزشک خیلی میشه تا چه برسه به اینکه بخواد کاری هم بکنه.

اما از ویکند بگم و از جمعه شب شروع کنم که شب خوبی بود و رفتیم به بار هتل رز و ده نفری بودیم و طبق قولی که ناصر گردنم انداخته بود - و خودش هم نیامد - پیتزا گرفتم و با بچه ها گپ زدیم و خوش گذشت. تو که گفتی بخصوص آشناییت با یکی دو نفری که تازه آمده بودند خیلی خوب بود و بهت خوش گذشت. شنبه هم رفتیم برای صبحانه به دندی اما راضی کننده نبود. تو رفتی خرید و من آمدم خانه و مقاله ام را ادامه دادم. مقاله ای که می خواهم برای چاپ در سایت یا روزنامه ی خبری بدم. پیش از ظهر هم خاله آذر زنگ زد و گفت بابک کمی حال ندار بوده و احتمالا شاید خدای ناکرده مشکوک به زخم معده باشند. بعد از یک سال و خورده ای بعد از داستانی که زنش برای من در آورد با تلفن تبریک عید و کاری که خودش کرده بود را به دروغ به من نسبت داد دیگه تماسی با هم نداشتیم. به هر حال با اینکه برای خودش و سلامتیش ناراحت شدم اما با دلخوریی که پیش آمده برام سخت بود که بهش زنگ بزنم. البته یکشنبه زدم که نبود و براش پیغام گذاشتم. حالا باز هم بهش زنگ می زنم. می دانم با این کار مادر و خاله و مامان و تو هم خیلی خوشحال می شوید.

اما از مهمانان شب بگویم که پرو دوست تو با شوهرش استیو آمدند. شب خیلی خوبی بود و به همگی خوش گذشت. البته من برای حرف زدن به کسی امان ندادم و از این نظر آخر وقت خیلی خجالت کشیدم. استیو که شاگرد فوکو و دولوز بوده انقدر خاکی و بزرگوار منشانه رفتار می کنه که انگار نه انگار چه آدم مهم و تاثیرگذاری در حوزه ی درسی و کاریش هست. پرو هم که تازگی دکترایش را گرفته و آدم بسیار خوش مشرب و محترمیه. تو براشون عدس پلو درست کرده بودی چون می دانستی که دوست خواهند داشت. شام را که خیلی با لذت خوردند و بعدش هم از کیک یزدی که پخته بودی و چای ایرانی خیلی خوششان آمد.

در جین حرف و نقل از چیزها و کارها تو از پرو درباره ی بچه دار شدن در شرایط درسیشون در سالهایی که دانشجو بودند و خارج از کشور پرسیدی. آنها سه تا پسر دارند که بزرگه ازدواج هم کرده. با اینکه به پرو نمیامد، اما گفت 50 سالشه. به هر حال گفت که حتما بچه دار بشین. برام جالب بود این اولین باره که تو از کسی خارج از اطرافیانمون چنین چیزی می پرسیدی. نمی دانم! من که بهشون گفتم هم از سر خود خواهی هم ترس از مسئولیت و هم الویت به درس و شعل و ... اصلا علاقه ای ندارم. پرو جرف جالبی میزد. می گفت اگر بخوای مسائلش را روی کاغذ بیاری هرگز این کار را نمی کنی.

یکشنبه صبحانه را - به پیشنهاد تو - رفتیم "اربن بایتس" که تو فرنچ تست خوردی و من تخم مرغ. عالی و زیاد و با کیفیت بود. با اینکه کمی گرانتره اما از دندی و بقیه ی جاهایی که رفتیم بهتره. بعدش قدمی در نیوتان زدیم و برگشتیم خانه. من به آمریکا تلفنهایم را زدم و با بابات هم که در فرودگاه بود برای دبی و رفتن برای کار مامانت حرف زدیم که گفت صبح داره میره و شب هم بر میگرده چون کسی را پیدا نکرده که پیش مامان بزرگت بذاره.

من مقاله ام را تمام کردم و برای کار تکس و ناصر و بیتا برای شام آمدند پیشمون. وقتی رفتند من یادم آمد که باید برای ویکند من و تو برای پروفسور "وراسیداس" چکیده مقاله می دادیم تا برای کنفرانس دانشگاه سیدنی که مقالات برگزیده اش هم چاپ میشه بررسی کنه. تازه ما داریم خارج از نوبت هم این کار را می کنیم. خلاصه تا دیر وقت نشستیم و نوشتیم.

امروز هم درسی نخواندم و حالا هم دارم میرم به جلسه ی گروه برای شنیدن سخنرانی یکی از بچه های گروه درباره ی تزش. پیش از ظهر هم رفتم مطب دکتر دندانپزشک و برای فردا وقت گرفتم. خلاصه اینکه تو را خیلی نگران کرده ام.

به همین خاطر بهت گفتم که امشب باید دوتایی باهم تو خونه شب خوب و با برنامه ای داشته باشیم. شاید فیلمی و شرابی.

هیچ نظری موجود نیست: