۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بهترین اتفاق زندگی من


خب از کلاس "تامس بش" برگشته ام و نیم ساعت دیگه قراره بیام "آزوری" با تو و الا قهوه بخورم و گپ بزنیم. اما از این دو سه هفته بصورت خیلی خیلی فشرده اگه بخوام بگم باید از شبی شروع کنم که اینجا را ترک کردم تا فرداش به ملبورن برم برای کنفرانس. شب که خسته و خرد خانه رسیدم دیدم که بدون تو اصلا نمی توانم بمانم. تو هم با پرستو قرار گذاشته بودی که بعد از کنفرانست با هم برین و شامی بخورین.

اینطور که می گفتی مثل اینکه سر ماجرای طلاق و جداییش با شوهرش برات گفته بوده که خیلی سختی کشیده و اذیت شده. به هر جال شب تا خواستم بخوابم چند بار با هم تلفنی حرف زدیم و تو اصلا نمی تونستی بخوابی و صدات حسابی بغض داشت. البته من هم بهتر از تو نبودم اما هم خیلی خسته بودم و هم داشتم سعی می کردم به روی خودم نیارم.

فرداش خودم را در یک هوای بارانی و زیبا به فرودگاه رساندم و منتظر نشسته بودم که بابات از فرودگاه تهران زنگ زد که اون هم داره میره دبی. ازش خواستم که اگه می تونه برای یک جابجایی کوتاه مدت و رفتن از تهران به دبی برای خودش و مامانت و مادربزرگت بطور جدی فکر کنه. به هر حال ما با این اوضاع و احوالی که دارند و قلب مسئله دار هر دوشون نگرانشونیم. خدا را شکر مثل اینکه خودش هم داره به این موضوع بطور جدی فکر می کنه.

به ملبورن که رسیدم داشتم به سمت هتلی که تو برام رزرو کرده بودی در شهر قدم زنان می رفتم و از کوله ای که با اصرار تو خریده ایم و کلی هم ازش راضیم می رفتم که هریت بهم زنگ زد که کجایی. گفتم دروبرهای هتلم که آدرسش اینه. گفت من هم همین حدودا هستم. خلاصه براش صبر کردم. با هم رفتیم هتل و من وسایل را گذاشتم و با مارک که همون موقع رسیده بود صحبت کردیم و به پیشنهاد هریت برای شام با هم قرار گذاشتیم. بعدش به بریزبین و تو هم زنگ زدیم و حسابی از اینکه با هم هستیم و داریم میریم تا نهاری بخوریم و بعد هم به کتابخانه بریم تا هریت هم یک نگاهی به متن کنفرانسم بکنه و کمکم کنه خوشحال شدی.

بعد از خوردن یک نهار و قهوه سبک با هریت به کتابخانه "اسیت لایبری ویکتوریا" رفتیم و خیلی برای مقاله ام وقت گذاشت و کمک های خوبی کرد. خودش هم درس داشت اما تمام وقتش را برای من گذاشت و تازه فرداش هم از صبج به کنفرانس آمد و خیلی سعی داشت که کمک حالم باشه. شب من و هریت زودتر به رستوران رسیدیم و بعد از مدتی مارک هم پیداش شد. رستوران گیاه خوران بود - برای هریت - اما شامش خوب بود. بعد از اینکه از هم جدا شدیم تازه من رسیدم هتل و شروع کردم با کلی خستگی تمرین برای ارائه مقاله ام.

با هم چندباری حرف زدیم و چون هر دو خسته بودیم زودتر قطع کردیم. تو هم در کنفرانس با چند استاد صاحب نام آشنا شده ای و حالا هم با هم در ارتباط هستید. اساس کنفرانس همین برقراری ارتباطها هست. تو هم به شام کنفرانس رفته بودی و شب خوبی را داشتی. احتمالا تایید چاپ مقاله ات را هم با توجه به صحبت هایی که انجا کرده بودی گرفته ای و خلاصه اوضاع خوبه.

جمعه 10 جولای هر دوتامون نوبت کنفرانسمون بود. تو در بریزبین و من در ملبورن. برای کنفرانس تو که گویا همه با توجه به حساسیت داستان ایران آمده بودند. کنفرانس من هم همینطور بود. خیلی راحت و آرام کقاله ام را ارایه دادم و به سئوالات جواب دادم. بعد از تمام شدنش هم مسئول پنل بهم گفت که 150 دلار پول بلیط هواپیما را خواهند داد که خبر خوبی بود.

بعد از کمی گپ زدن با مارک و چند نفر دیگه و خداحافظی با هریت و بچه ها به سمت فرودگاه رفتم و با هم تلفنی هماهنگ کردیم که تو زودتر به خانه بری تا من که دو ساعت بعد از تو می رسم خودم بیام خانه. اما زد و پرواز تو تاخیر داشت یک ساعتی و تا من رسیدم تو نیم ساعتی را در فرودگاه سیدنی منتظر من شدی و بعد از سه روز و دو شب دوری واقعا طاقت فرسا بهم رسیدیم.

ویکند را مثل اکثر ویکندها آرام و با رفتن به کافه و کتاب خواندن گذراندیم. در طول هفته هر دو سر کار رفتیم. کار آپن رو به اتمامه و احتمالا تا آخر جولای تمام میشه. البته من این هفته را هم خواهم رفت اما باید از اول آگوست بشینم و بکوب درس بخوانم. پنج شنبه با هم به "ورک شاپ" سیمون چامبرز که از دانشگاه تورنتو امده و درباره ی کتابش که سال دیگه چاپ میشه رفتیم. Public Reason اسم کتابشه و ما دو فصلش را برای این کارگاه خواندیم. اکثر استادهای معروف دانشگاههای سیدنی در این حوزه هم آمده بودند. جان هم بود و اتفاقا سئوال خوبی هم پرسید. دانکن که رئیس "سوفی اسکول" هست و همه کاره ی "آرتس فکالتی" وفتی که در آخر رفتیم تا ازش تشکر کنیم گفت که امشب به رستورانی در گلیب می رویم و اگر خواستید شما هم دعوتید. عالی بود. رفتیم و اتفاقا نیک و کایلا و دوست پسرش هم که از کانادا امده بود بودند. یکی از دانشجوهای دکترا به اسم کیتی هم از A.N.U هم بود و حسابی با سیمون و دانکن گپ زدیم و درباره ی دانشگاه تورنتو و رشته ی علوم سیاسی و فلسفه سئوال کردیم. شب خوبی بود و بعدش هم از اینکه با چنین آدمهایی آشنا شده بودیم و خیلی احساس خوبی داشتیم. حالا قرار شد تا با هم در ارتباط بیشتری باشیم.

هفته ی بعدش اما مهمترین مسئله مسئله ی مصاحبه ی دوباره سفارت کانادا اینبار با من و درباره ی روزنامه نگاری و ... من بود. با اینکه با آقای دامتس - وکیلمون - حرف زده بودم اما به غیر از اعتماد به نفسی که بابت کارها و کارنامه ام داشتم وکیل و دیگران کمک چندانی بهمون نکرده بودند. یک مصاحبه ی فرساینده و طولانی. البته من OK بودم و فکر می کنم که تا اندازه ی زیادی هم این را به افسر زن کانادایی انتقال دادم اما به هر حال سخت بود و خیلی خیلی خشک و بی روح. حتی وقتی خواستم به دستشویی برم طرف تا دم در توالت آمد و گفت خیلی طول نکشه. ضمن اینکه خودش هم نمی دانست توالت کجاست. بعدا خانم نیکخو که منشی وکیلمونه گفت برای اینطور مصاحبه ها افسر به حالت ماموریت از کانادا میاد و در سفارتخانه ساکن نیست.

بعد از مصاحبه با هم رفتیم همون دور و برها در محله ی راکس و قهوه ای خوردیم و من از داستان برایت گفتم. تو هم انقدر خسته بودی که اصلا سر کار نرفتی و یکضرب برگشتی خانه و استراحت کردی. البته من با جان برای تزم قرار داشتم و آمدم دانشگاه و منتظر جان شدم. مقاله ی کنفرانسم را خوانده بود و نکات خوبی را بهم گفت که در صورت چاپ باید درستشان کنم.

بعد از جان هم نوبت دو ساعت صحبت با ناصر شد سر مسئله ی بچه دار شدن و اینکه بیتا دوست داره بچه دار بشه و ناصر هم که طبق معمول یک سناریوی از پیش تعریف شده داره که بچه دار شدن جنایته و ... . جالب اینکه بیتا هم دوره ای که خانه ی ما بود می گفت نه من خودم نمی خوام بچه دار بشم و این تصمیم درستیه و ... . خلاصه اینکه اینها برای خودشون هم فیلم بازی می کنند. کلا این چند وقت چندتا چیز اینطوری از اینها ما دیدیم و خیلی با خودشون هم رو راست نیستند.

به هر حال شب که آمدم خانه با هزار خستگی به کانادا و دفتر دامتس زنگ زدیم. قرار بود که باهاش درباره ی مصاحبه مون حرف بزنیم که نبود و قرارش را فراموش کرده بود! با منشیش خانم نیکخو تا ساعت 2 صبح حرف زدم و اون هم یادداشت بر می داشت. آخرش گفت حالا همه ی اینها را که برای من گفتی برای آقای دامتس با جزئیات - کوسشن/انسر - بنویس و ایمیل کن.
گفتم پس تا حالا داشتم چی کار می کردم. گفت نه باید برای خود آقای دامتس هم بگی تا در جریان باشه. گفتم خانم محترم چهار ساعت مصاحبه با جزییات از یک فیلمنامه هم طولانی تر میشه و من تنها مقوله های سئوال شده را در یک صفحه می نویسم. اگر شما کاره ای نیستید پس چرا تا این موقع نصف شب وقت ما را گرفته اید. طرف شروع کرد به خواهش و نرمش که نه حالا شما لطفا این کار را بکنید و از او اصرار و از من انکار. گفتم که نمی نویسم. نهایتا یک صفحه. کی گفت پس تو را به خدا دو صفحه بنویس. گفتم نه. گفت پس لااقل یک صفحه و نیم!
ترا خدا ببین ما کارمون را دست کیا دادیم. تازه طرف می خواد برای آرشیو خودش اطلاعات جمع کنه.

خلاصه که عجب داستانی بود این داستان مصاحبه. بقیه ی هفته را سر کار رفتم و برای یک کنفرانس در دانشگاه UNSW درباره ی "بحران" یکی یک چکیده فرستادیم تا ببینیم چه جوابی بهمون میدن. آخر هفته را به استراحت و چیدن برنامه ی اصلی سفر مامانم و خاله ها با مامان و بابای تو و جهانگیر گذراندیم.
آخه یادم رفت بنویسم که درست 20 جولای و یک روز مونده به مصاحبه ام در سفارت، سر کار بودم که تو بهم زنگ زدی که نامه ای از دفتر رئیس دانشگاه آمده که من ازبین تمام دانشجوهای شایسته ی دریافت مدال سالانه ی دانشگاه - 150 نفر از بین 50 هزار دانشجو که قبلا انتخاب شده بودیم - به فینال رفته ام که تنها 25 نفر و از هر مدرسه و فکالتی یک نفر انتخاب شده و من از بین تمام دانشجوهای علوم انسانی برگزیده شده ام.

خلاصه تو که از خوشحالی رو پا بند نبودی اما من نمی دانم چرا بخصوص بعد از این مدت داستانهای ایران از چیزی خوشحال نمیشم. هنوز وزن از دست رفته ام برنگشته و بعد از 12-13 سال که دائما بالای 90 کیلو بودم، رفته ام زیر 84 کیلو. به هر حال از اینکه تو را و بخصوص فضا را اینقدر عوض شده می بینم خیلی بیشتر خوشحالم تا داستان مدال.

تو باهاشون چندبار صحبت کرده ای و گفته اند که تمام 25 نفر به فرماندار و وزیر معرفی می شوند. رزومه ی همگی در مراسم برای حضار خوانده می شود و یک ضیافت تمام رسمی شام با خانواده برگزار می گردد.

ما هم به پیشنهاد و پیگیری و تلاش تو - و البته با زحمتی که برای خریدن بلیط کشیده ای - برای مامانم بلیط هواپیما گرفته ایم تا در مراسم که 11 سپتامبر برگزار میشه اینجا باشه. اون هم خیلی خوشحاله و واقعا هم داره لطف می کنه که این همه ساعت پرواز را برای کمتر از یک هفته تحمل می کنه. خاله ها را هم زنگ زدیم و دعوت کرده ایم. خاله فرح که خیلی خوشحال شده و گفت که تو این هفته میره دکترش تا ببینه بهش اجازه ی اینهمه ساعت پرواز را میده یانه.
خاله آذر هم از خداشه اما شوهرش - که مدتهاست نقش مادر براش پیدا کرده - گفته تو که می خوای شش روز بری کی برای من غذا و میوه و ... درست کنه. مگه تو نمی دونی که ماه رمضونه و من می خوام روزه بگیرم. به قول اینها: nice
. job با این همه زنگ زدیم و علاوه بر دعوت کردنش ازش هم پیشاپیش بابت قبول این مصیبت - دادن مرخصی به زنش - تشکر کردیم. البته آخرش هم گفت فکر نکنم آذر خانم بتونه بیاد.

برای من مهم این بود که مامانم اینجا باشه و مامان بابای تو بخاطر تمام دلتنگی ها و زحتمهایی که برای ما کشیده اند. شاید با کمی خوشحال کردنشان بتونیم نشون بدیم که سپاسگذار محبتها و لطف خدا و آنها هستیم. امیدوارم مامان و بابی تو هم بتونن بیان. آمدن خاله ها - با اینکه آمدنشان خیلی خوشحالمون می کنه - در درجه ی بعد هست. البته بودن همهگی دور هم با اینکه خیلی هم درس و کار داریم برای یک مدت کوتاه و به قول تو دیدن خانواده خیلی می تونه مسرت بخش باشه.

غیر از اینها البته باید بگم که گرفتار درس و نگران آینده مون هستیم. مدتهاست که شبها بی برو برگرد از خواب میپرم و بخصوص نگران ایران هستم. حالا هم که مسئله ی تزم داره نگرانم می کنه. تو هم دست کمی از من نداری. هر روز که بیدار میشیم انگار که اصلا نخوابیدیم. خسته و با فکر و ذهن مشغول داریم تا اندازه ای فرسوده میشیم.

قصد دارم بشینم و جدی روی تزم کار کنم. البته باید برای چاپ مقاله ام هم وقت و انرژی بذارم. تو هم که درگیر کارهای کانادای مامانت اینها هستی و باید تا آخر این هفته پروپوزال ورودی دانشگاه برای رشته ی جامعه شناسی را برای گرفتن اسکالرشیپ بدی. دیشب برای کترین ایمیل زده بودی برای گرفتن "رفرنس لتر" و خیلی از اینکه می خواهی رشته ات را عوض کنی جا خورده است. دوست داره با او و در گروه آنها کار و بمانی. مسلما بودن تو برای گروه امتیاز کمی نیست. بلاخره تو هم دانشجوی ممتازشون هستی و هم کترین کمترین دعدعه ای بابت وقت گذاشتن برای تو نداره!

خب برای فعلا بسه. باید برم بشینم سر درسم. تو هم سر کار هستی. دوست داشتم برای این شماره ی "فیلامنت" که مجله ی رسمی دانشگاه هست چیزی می رسیدم بنویسم. خیلی خیلی دیر بهمون خبر دادن. و بعیده با توجه به اینکه احتمالا تمام هفته را باید برم آپن چیز در خوری تا آخر هفته بتونم بنویسم. البته دیشب برای یک کنفرانس در ماه اکتبر در دانشگاه "لاتروپ" ملبورن راجع به دریدا چیری نوشته ام که تو این هفته می فرستم.

یکی دوتا کنفرانس بین المللی هم در راهه که شاید براشون چیزی بفرستم. حالا تا ببینم چی میشه.
تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که عاشقتم و تو بهترین اتفاق زندگی من هستی.
تنها چیز اینه.

هیچ نظری موجود نیست: