۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

ویزای جهان


باز هم با تاخیر چند روزه!

اوضاعمون خوبه و بهترین خبر برای این چند روز اینه که جهانگیر ویزای اینجا را گرفت تا برای احتمالا چند روز دیگه بیاد اینجا و سه هفته ای بمونه و با مامانم و خاله و امیدواریم مامان و بابات چند روزی را به مناسبت دور هم جمع شدن برای مدال من خوش بگذرونیم. وافعیتش من خیلی آمادگی آمدن کسی را ندارم اما برای تو و اونها بیشتر خوشحالم. کارم عقب افتاده و نگرانم.

آخر هفته را با این داستان شروع کنم که جمعه تمام روز را به کنفرانس دانشگاه رفتم که درباره ی "دین، زیبایی شناسی و شعر در فلسفه ی پسا کانتی" بود. و واقعا کنفرانس خوب و پر مغزی بود. تا آخر شب درگیرش بودم و وقتی خواستم بیام خانه تو حسابی از اینکه تا آخر وقت تنهات گذاشته بودم - به شوخی البته - پای تلفن نق زدی و تهدید کردی. موضوع با خوردن یک پیتزا و تلویزیون دیدن تمام شد و شب را برای مهمانی فرداش - شنبه - و برنامه هایی که باید انجام می دادیم و گفتن و خندیدن سر کردیم.

شنبه صبح با برنامه ی من رفتیم گلیب به یک کافه ای که تا حالا نرفته بودیم. کافه ای فرانسوی که خیلی خوب و دلپذیر بود. البته با تغییر فصل من دوباره حساسیتم بالا گرفته و از آن بدتر بی اثر بودن قرصهایی هست که تا سال پیش موثر بود. خیلی عطسه های بد و پر قدرتی می کنم و باعث ناراحتی و نگرانی تو هم شدم.

بعد از صبحانه من به کتابفروشی رفتم و تو به خرید و من به دانشگاه آمدم و کمی درس خواندم و تو به خانه رفتی برای درست کردن شام که چون هریت گیاه خوار افراطی هم هست باید برای اون غذای جداگانه درست می کردی. من شراب خردیم و آمدم خانه و کمی به تو کمک کردم تا اینکه بچه ها به ترتیب آمدند. هریت و تئو و بعدش هم مارک با جن با هم سر و کله شون پیدا شد.

شب خوبی بود و فکر کنم به همه خوش گذشت. برای اولین بار تقریبا به زور مهمنونها ر بیرون کردیم. ساعت از یک گذشته بود. نمی دونم چرا هر دوتامون احساس کردیم خصوصا به تئو خیلی خوش گذشت. هر دو حس کردیم با اینکه بچه ی همین شهر و از طبقه ی مرفه ای هست اما کمی تنها به نظر میاد. شاید هم اشتباه کرده باشیم. اما مهم این بود که دور هم خوش گذشت و کلی گفتیم و خندیدیم.

یکشنبه صبح هم بعد از تمیز کردن خانه - ظرفها را مطابق معمول همان شب شستیم و خشک کردیم - و بعد از یکسال و نیم با بابک حرف زدن رفتیم بیرون. هوا عالی بود اما حساسیت من اذیتمون می کرد. خیلی بهت اصرار کردم تا قبول کردی بعد از صبحانه بریم "هاربربریج" و از هوا لذت ببریم. رفتیم و بردیم. لب آب روی یک نیمکت به نوبت سرمون را روی پای دیگری گذاشتیم و به گیتار اسپانیشی که نوازنده ای با مهارت مونواخت گوش دادیم. خیلی خوب بود. کتابی خواندیم و از بس من عطسه کردم و گشنم شده بود به کافه ی فرانسوی راکس رفتیم و پای گوشت با سالاد سفارش دادیم و بعدش هم دسر خوردیم.

روز بی نظیری بود. هرچند شبش تو از بدن درد بابت کارهای دیروز و گلکاری در بالکن و من از ریه درد و بی حالی با آزردگی خوابیدیم. اما به تمام روزش می ارزید. اما فرداش اوضاعمون خرابتر از آنچیزی بود که انتظارش را داشتیم.

من با اینکه درسی نخوانده بودم اما به پیشنهاد تو فکر کردم از خانه بیرون نیام. تو هم بدن دردت بهت اجازه ی کار کردن نمی داد. ماندیم خانه و بعد از کمی راجع به آمدن جهانگیر و سایرین حرفهامون به دلخوری کشید. البته طبق معمول من تند رفتم اما تو هم قبول کردی که نباید بدون هماهنگی با همدیگه به بابات راجع به هزینه ی اقساطی دانشگاه و کار تمام وقت حرف می زدی. خیلی زود هر دو از دل همدیگه ناراحتی و احتمال ناراحتی را در آوردیم. من رفتم فیلمی که شب قبل با بازی جولیا رابرتز و کلیو اون به اسم "داپلیکسی" گرفته بودم پس دادم و با دوتا قهوه ی کمپس برگشتم خانه و نشستیم با هم گپ زدیم و استراحت کردیم و با آمریکا و دبی و ایران حرف زدیم و غروب هم که هر دو کمی سر حال آمده بودیم رفتیم کتابفروشی سر کوچه مون که از 130 سال پیش تاسیس شده و کمی روی مبل نشستیم و کتابی ورق زدیم و بعد هم با یک شام کوچک در دندی و بطور اتفاقی مارک را دیدن به خانه برگشتیم. مارک که برای درس خواندن به کافه آمده بود - کار همیشگی اونه همیشه با چندتا کتاب و لب تاب و یک قهوه در حال نوشتنه - واقعا باعث حسرت و بیداری حس عذاب وجدان من بابت تنبلی و تن پروری منه.

تو راه که داشتیم بر می گشتیم قرار شد برای آمدن مهمونهامون یک بودجه ای بذاریم. چون وصع مالی همگی شون خرابه و احتمالا هرچی خرج کنیم از پس اندازمون رفته. به هر حال از مامان من و جهانگیر که انتظاری نیست. بابا و مامانت هم که هر چی داشتن و دارن را برای ما گذاشته بودند و تا توانسته اند محبت و خرج کرده اند، الان اوضاع ایران و مردم بهشون اجازه نمیده که آنطور که می خواهند انجام دهند. خاله هم که مهمانه و البته دستش هم خدا را شکر خالی نیست.

در راه برگشت اما تو چیزی بهم گفتی که خیلی رویم تاثیر مثبت گذاشت. مدتیه که دارم فکر می کنم اگر نرسم تزم را سر وقت بدم چی کار کنم. 10 هزار دلار خرج برای یک ترم اضافه بابت تنبلی و البته ناراحتی اوضاع ایران. البته که قابل توجیه نیست. این هزینه ی زندگیمونه. با اینکه پول مهمانی و بلیط مامانم و احتمالا آمدن چند وقته ی مامانت و ... از پس اندازمون میزنه و برای کار کانادا شاید اذیت کننده بشه، اما وقتی گفتی که نگران نباش اگر کار به یک ترم اضافه کشید همانطور که تا حالا با هم جورش کردیم باز هم جور میشه و خدا نمیذاره در بمونیم خیلی بابت این روحیه دادن و باور به این نکته که گفتی قلبم پر از نور شد. راست میگی چه غمیه! مگه تا حالا اصلا غمی هم بوده؟ نه خدا را شکر. بعد از این هم نیست و نمیاد. ما همدیگر رو داریم و این بزرگترین گنج زندگیمونه.

امروز هم که سه شنبه هست، صبح را با شادی درونی از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه تو رفتی داخل ساختمان "ریسرچ" سر کارت، من همان پایین نشستم و تا ظهر که تو برای نهار آمدی پایین کتاب عقب مانده ام را تمام کردم. کتاب خوب و مفیدی بود و بهم ایده هایی داد. "فلسفه ی سیاست در جهان معاصر یا فلسفه ی سیاست امروز" از "کریستین دولاکامپانی" که کتاب فلسفه در قرن بیستمش را هم قبلا خوانده بودم.

تو برای نهار آمدی پیشم و با هم عدس پلو با ماستمون را خوردیم و البته بهم گفتی که پشت گردنم در آفتاب سوخته. خلاصه اینکه حالا کاملا "رد نک" شدم.

هیچ نظری موجود نیست: