۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

فقط هواش فرق داره

امروز شنبه هست و من برای درس خواندن آمده ام به دانشگاه. تو با جهانگیر رفته اید به "پدیز مارکت" تا هم برای مهمانهای امشب که کایلا و جیسون با نیک و آندریاس هستند خرید کنی و هم برای آخر هفته که به سلامتی مامان و بابات میان. جهانگیر هم می خواست بره سلمانی.

دیشب قرار بود بریم سینما اما وقتی رسیدم دم در و بعد از کلی معطلی و وایسادن دم در تا یکی بیاد و در را برایم باز کنه - چون کلید دست جهانگیره که وقتی روزها خواست بره بیرون بتونه برگرده اما جالب اینکه اصلا از خونه بیرون نمیره و همش پای کامپیوتر و یا خواب - بلاخره تو آمدی پایین و وقتی رفتم بالا تا کیفم را بزارم بالا و بریم دیدم در بالکن بازه و چراغ خانه روشنه و کامپیوتر روشن و ... و جهانگیر هم آمده پایین و داره با تلفن با دبی حرف میزنه اولش خیلی شاکی شدم. و واقعا هم برای شاکی شدن به خودم حق دادم - و البته بعدش تو هم گفتی که هم با من بود - اصلا انگار نه انگار که بابا جون ما تمام زندگیمون را برای اینکه این چند روز به تو خوش بگذره بالا پایین کردیم خب تو هم کمی دست از آسوده طلبی و بی خیالیت بردار و فکر کن.

البته به سینما که نرسیدیم به دلیل اینکه تو یادت رفته بود کارت عضویتت را بیاری و خلاصه نتونستیم بریم. البته میشد با دوبرابر قیمت رفت اما ارزشش را نداشت. جهانگیر هم که انگار تازه از خواب بیدار شده بود - ساعت 6 عصر- تازه کمی هم نق میزد و خودم را خیلی کنترل کردم که چیزی بهش نگم. با این احوال برای اینکه شب خراب نشه پیشنهاد دادم بریم جایی و خلاصه رفتیم بار و به پیشنهاد جهانگیر چندتا شات که اون معتقد بود فیل را از پا میندازه خوردم و نه تنها کاری نکرد - جز خالی کردن جیبمون - که حتی نفهمید وقتی بهش گفتم سعی کن مثل خیلی ها این را جزو قدرت و مردانگی نبینی که مثلا آقا من ظرفیتم خیلی بالاست و ببین کارم جقدر درسته و چیزهایی که احتمالا برای بعضی ها در این سن و سال آخر قدرت و کار درستی محسوب میشه. اما به قول تو جهانگیر پسر خوبیه که عقلش در 23 سالگی هنوز مثل 16 سالگیش مونده.

اما یک اتفاق جالب که افتاد این بود. وقتی من و جهانگیر رفتیم تا شات دیکه ای سفارش بدیم یک لزبینه آمد طرف تو بهت گفت می دونم با اون دو تا هستی ولی می خواستم بهت بگم که خیلی جذابی! خلاصه که هم حال تو را بد کرد و هم ما را خندوند. برای شام هم رفتیم به "ایتالین بویل" و پاستا سفارش دادیم. قبل از اینکه غذا بیاد مارک داشت از خیابان رد میشد که دیدیمش و من کمی باهاش درباره ی کتاب جدید آگامبن که اتفاقا صبح در اینترنت دیده بودمش باهاش حرف زدم. به نظرمون حالش کرفته بود و داشت تنها قدم میزد و موزیک گوش می داد. ناراحتش شدیم و بهش اصرار کردیم بیاد پیش ما اما گفت که نه باید بره.

صبح هم بعد از پروژه ی بیدار شدن و آماده شدن جهانگیر رفتیم دندی برای صبحانه. چهانگیر که می گفت نمیام چون چاق شدم و نمی خوام چیزی بخورم. البته طبق معمول در حرف. صبحانه ای خوردیم و من آمده ام اینجا و شما هم رفته اید دنبال کارهایی که نوشتم. تو راه که میامدم تو بهم زنگ زدی و از اینکه چقدر دارم مهربونی می کنم تشکر کردی. به نظر خودم اینطور نیست اما خوشحالم که باعث آرامشت شده ام.

راستی با اینکه نمی خوام باز هم در این موردها بنویسم اما حیفم آمد که این یکی را ثبت نکنم. حداقل برای بعدها. امروز صبح نم بارانی میزد و هوا عالی بود که رفتیم و به "چینکوئه" رسیدیم. نمی دانم چی شد که صحبت به تعداد واحدهای لیسانس در دبی رسید و جهانگیر گفت که سال اول 30 واحد پاس کرده و حداقل سه سالی را پیش رو داره. خلاصه گفت که امشب می خواد بره "کلاب" کلابهای اینجا را ببینه. چون بنا به تعریفهایی که می کنه اونجا فقط داره با دوستاش به بار و کلاب میره. و البته واسه ی همین هم هست که بعد از پنج سال و نیم دانشگاه رفتن 30 واحد پاس کرده. خلاصه بهش کفتیم که ما تا حالا پیش نیامده که کلاب بریم و واسه ی همین تو از چندتا از همکارا و دوستات درباره ی کلابهای اینجا پرسیدی. والبته دوست داریم که یک وقتی بریم اما تا حالا وقت نکردیم. من بهش گفتم که از کازینوی اینجا هم خیلی تعریف می کنن. گفت که کازنیو نمی خواد بره چون اگر بره باید بازی کنه و تمام پولهاش رو ببازه. در آخر جمله ای گفت که به نظر من بی آنگه بخوام قضاوت ارزشی کنم و فقط قصدم از گفتنش اینکه که بگم دنیای آدمها با هم خیلی متفاوته و فرقی هم نمی کنه که آیا پس زمینه ها مشترکه یا نه و بی انکه بگم کدام بهتره و یا بدتر. جهانگیر گفت: خداییش اگه دبی هواش مثل اینجا بود، بهترین جای عالمه. می دونم کم نیستند آدمهایی که دنیا را اینطوری می بینند و اتفاقا شاید هم بد نباشه. تمام نکته ام اینه که وقتی تفاوت زندگی را در چیزهایی اینکونه می بینی و نمی فهمی که اتفاقا هوا اخرین و واضحترین وجه تمایز این دوقاره ی متفاوت از هر نظر هست، وقتی نمی فهمی که فرهنگ و زندگی بین اینجا - مثلا اینجا - با آنجا چقدر متفاوته. زندگی روی شن لب و آب روزها و بیداری در کلابها شبها با زندگی در جایی که سعی می کنه به واسطه ی فرهنگ و سیاست و حتی نظامیگری دنیا را تحت تاثیر قرار بده - هر جا چه اروپا و چه آمریکای شمالی و یا اینجا و حتی خاور دور - حقیقتا زندگی در قارههایی متفاوته. مشکل فقط سن و سالش نیست. این ادمها مثل دایی من، مثل منصور فارسانی مثل عموهای تو و مثل خیلی های دیگه تا هزار سالگیشون هم همینن - بی آنکه بخوام تخفیف شون بدم.

هیچ نظری موجود نیست: