۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

قدم زنان و عطسه کنان


ساعت 9 صبح روز دوشنبه است و من آمده ام اینجا و تو رفته ای سر کار. در راه دوباره مثل این چند روز گذشته چندتا عطسه و سرفه ی شدید کردم - به قول مادر عطسه رعیتی - و خلاصه در این چند وقت حسابی به خاطر حساسیت فصلی داره پدرم در میاد. روز جمعه که همون صبح برگشتم خانه و بی حال تمام روز را جلو تلویزیون یا تو تختخواب ولو شدم.

شنبه صبحم بخاطر حال من به مراسم جشن تکلیف آریل نرفتیم. دنی بعد از ظهر زنگ زد که کجایین و من خیلی نگرانتان شدم. تو گفتی که حال من چطوریه و قرار شد حتما برای شب بریم به سالن. زودتر از همه ما رسیدیم و بعد از کمی از منظره ی هاربر لذت بردن کم کم سر و کله ی بقیه هم پیدا شد و طبق برنامه ما نشستیم سر میز شماره ی 7 که با وراسیداس و موریا و یکی دوتا پروفسور حسابی کله گنده شب را به گپ و گفت گذراندیم. موریا که هعروفترین فمینست استرالیا و فعلا درگیر اسپینوزاست. بهم خیلی اصرار کرد که برای دیدنش تا نرفته دوباره به اورپا برم دفترش و درباره ی ایده هام باهاش گفتگویی کنم. وراس هم گفت که کنفرانس فلسفه ی سیاسی که می خواد برای دسامبر در دانشگاه برگزار کنه در هفته ی اول خواهد بود به احتمال زیاد و این یعنی اینکه تداخل با برنامنه ی نیوزلند و کنفرانس آنجای ما. امیدوارم بتوانیم به دوتاش برسیم.

یکشنبه صبح هم اول رفتیم دندی - صبح خیلی زود - بعد هم رفتیم فرودگاه برای آوردن جهانگیر. بعد از نزدیک به دو ساعت منتظر بودن اس ام اس زد که: ن پس کجایی؟ تو گفتی که حتما امده بیرون و ما ندیدیمش. خلاصه هر چی تو بهش زنگ زدی و من در سالن فرودگاه بالا و پایین شدم پیداش نکردیم. تا اینکه بعد از نیم ساعت دوباره اس ام اس زد که من هنوز تو صف گذرنامه ام!
بله! خلاصه جهانگیره دیگه - به قول تو.

بلاخره آمد و حسابی بخصوص خوشحالی را در چشمای تو می تونستم ببینم. تاکسی گرفتیم و رفتیم خانه و گفت که خسته نیست و ترجیح میده برای خوردن چیزی بریم بیرون. از دانشگاه قدم زنان و عطسه کنان رفتیم تا گلیب و اتفاقی ناصر را هم دیدیم و قرار شد برای ساعت 6 به بار رز هتل بریم تا اون بیتا را که برای تولدش می خواست غافلگیر کنه بیاره آنجا تا دوستان و معلم زبانش را ببینه. ما هم با اینکه از قبل قرار بود برای شام بریم خونه ی آندرو و لیز قبلش یک سر قرار شد بریم آنجا و بعد بریم پیش آندرو اینا.

تا گلیب رفتیم و من و تو قهوه ای خوردیم و جهانگیر هم تست و قهوه خورد و خریدی کردیم و فیلم "بلک باستر" را تحویل دادیم و برگشتیم. هنوز نرسیده بودیم که از فیلمیه پیغام دادند که تنها قاب فیلم را آورده اید و نه خود فیلم را. خب! این اولین باره که من چنین گافهایی را میدم و احتمالا این نشانه ی تغییر و آغاز چنین گافهایی خواهد بود.

بعد از نهار و کمی استراحت رفتیم بار و با همکلاسی های بیتا و معلمش آشنا شدیم و بعد از اینکه خودشان هم آمدند و بیتا غافلگیر شد و با دوستانش گپ زد و ما هم کمی با آنها و معلمش حرف زدیم، خداحافظی کردیم و رفتیم دوباره به برادوی برای خرید شکلات و پس دادن فیلم و رفتن خونه ی آندرو و لیزی.

شب خوب و پر از گفتگو و حرف و بحث شد. جهانگیر که از خستگی راه نشسته در حال چرت زدن بود اما من و تو با آنها خیلی گفتیم و شنیدیم. آندرو تصمیم گرفته حالا که کار مستقلی پیدا کرده و می تونه از خانه کار کنه با لیزی با هم بروند به منطقه ای بسیار دور از سیدنی و در مزرعه زندگی کنند. البته جای معروف و توریستیه اما حدود 3 ساعت - با قطار - از شهر دوره و قرار شد بعد از اینکه رفتند حتما یک موقعی بریم و بهشون سر بزنیم. شاید با مامانت رفتیم شاید هم بعدش. چون قرار بود بعد از اینکه مامانت امد و برای چند وقتی موند پیشمون یک "فارم استی" - اقامت در مزرعه - چند روزه ای بریم. البته آندرو اینها هم دو ماه دیگه خواهند رفت. حالا یا پیش آنها میریم یا یکی از همین تورها و خانه ها را می گیریم.

امروز صبح هم با همه در آمریکا حرف زدیم و خلاصه قرار و مدارهامون را برای آمدنشان گذاشتیم. روزهای شلوعی پیش رومونه. دو هفته ی دیگه که مامان و بابات میان بعدش خاله فرح و بعدش هم مامانم. بعد هم که بابات و جهانگیر برمی گردند و دو روز بعدش هم مامان و خاله و دو ماه بعدش هم مامانت. درس و مقاله و کار و ... را هم که نگو. .اقعا نمی دونم چی کار باید بکنیم. موعد تحویل فصلهای تزم داره میرسه و هنوز یک کلمه هم ننوشته ام. داستان ایران و نگرانی برای دوستان و مردم و اوضاع انجا از یک طرف این وضعیت خودمون از طرف دیگه و حالا هم که حساسیت و تازه مقالات غیر مرتبط و مقاله ی دانشگاه ملبورن و ... . داستان تو هم که پیگیری برای گرفتن اسکالرشیپ و چاپ تزت و کار تمام وقت و حالا هم که مهمانداری.

خدا را شکر البته که داستان هامون داستانهای خوبیه. راستی امشب هم قرار برای سخنرانی "جان کین" معروف و معرفی کتاب جدیدش درباره ی حیات و مرگ دموکراسی بریم "گلیبوکس". برنامه اش را من نشان کرده بودم و بلیطش را تو گرفته ای. جهانگیر هم میاد هر چند که احتمالا برای اون تجربه اش مثل پدیده ای نظیر "پیتزای قورمه سبزی" خواهد بود. اما بلاخره بد هم نیست که از موضوعات غیر "فان" در دنیا هم چیزی به گوشش بخوره. البته منظورم دموکراسی و حیات و مماتش نیست، منظورم دیدن یک نویسنده و اصلا آشنا شدن با شکل موجودی به اسم کتاب هست.

هیچ نظری موجود نیست: