۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

کتاب سایه


دوشنبه اول ماه آوریل آفتابی اما دوباره سرد و پر باد. تازه از تحویل ماشین برگشته ام خانه. با اینکه دیروز به کارهامون رسیدیم و برنامه ها انجام شد اما از آنجایی که گلگیر و در عقب ماشین را سابیدم و خط افتاد تمام روز را دلخور و ناراحت از خودم بودم. در واقع پیش از خروج از پارکینگ و به علت جای بسیار بدی که ماشین داشت و بزرگی خود ماشین به شکل ناگزیری ماشین به پایه ی دستگاه ورود و خروج سابیده شد و خلاصه خط نه چندان کوچکی بهش افتاد. با اینکه بیمه هم گرفته بودم- اتفاقا خودم هم مصمم بودم که حتما بیمه بگیریم- و مشکلی نبود اما از نظر اخلاقی به هر حال ناراحت بودم. خلاصه بعد از این داستان راهی محل کار تو شدیم تا گلدانها و قابهایی که برای دفتر کارت خریده بودی را بگذاریم و بریم خانه ی مرجان. تا رسیدیم آنجا حدود ساعت ۲ بود. پلو و خورش قورمه شبزی که درست کرده بودی را بردیم تا او هم که مسافر تازه از راه رسیده بود غذای خوبی داشته باشه. با اینکه می خواستم زودتر برگردیم اما تا ۶ نشستیم و اون از ایران گفت و داستانهایش و البته بادمجانهایی که مامانت به همراه کمی نقل و برگ آلو فرستاده بود را گرفتیم و صد البته کتاب پیرپرنیان اندیش سایه و شماره ی آخر مجله ی اندیشه ی پویا که می دانستم خیلی مطالب جذابی برایم نخواهد داشت بر خلاف کتاب.

از آنجایی که می خواستم برای دیوید و اشر گز ایرانی بگیرم بعد از خانه ی مرجان راهی شیرینی فروشی بی بی شدیم. از قبل قرار بود دم خانه ی نسیم و مازیار لحظه ای توقف کنیم و تو چمدانی که آیدا از وسایلش برای بردن به ایران پیش تو گذاشته بود که برایش ببری را تحویل نسیم دهی که احتمال زیاد با دوستان و مسافران زیادی که دور و برش هست به ایران بفرسته. نسیم گفت مازیار اصرار داره که برای یک چای بیایید بالا. با اینکه من خسته بودم و تمام روز بعد از داستان ماشین کمی سردرد داشتم و می دانستم که مازیار هم امتحان داره اما رفتیم بالا چون علی هم قرار بود یک مقاله ی درسی را که استادش مچ گیری کرده بود و فهمیده بود که شخص دیگری برایش نوشته دوباره نویسی کنه و من نگاهی بهش بیندازم.

رفتیم و یک ساعتی هم آنجا بودیم. مقاله ی علی که چیزی در حد فاجعه بود. کلی ایرادات گرامری و ساختاری و از همه مهمتر بی ربط بودن به موضوع داشت. تا جایی که شد کمی رفع و رجوعش کردیم و بعد از کمی گپ و گفت با بچه ها برگشتیم خانه که تا رسیدیم شده بود ۹ شب.

دیروز بعد از مدتها با عموعلاء حرف زدیم که اصرار داشت یک سر برویم پیشش و یا او به دیدنمون بیاد. شب هم با مادر و امیرحسین کمی حرف زدیم و تا خوابیدیم نزدیک ۱۲ بود. بعد از یک خواب نه چندان راحت صبح از شدت سرما و بادی که می آمد بهت اصرار کردم که بگذار قبل از تحویل ماشین اول تو را برسانم. رفتیم و اتفاقا خیلی هم زودتر به مقصد رسیدیم و از آنجایی هم که باید روزنامه های وال استریت ژورنال و نیویورک تایمز را برای تام سر راه می گرفتی خیلی بهتر شد که با ماشین رفتیم. تو را که رساندم متوجه شدم که واقعا باید برای زمستان بعد به فکر تهیه ی یک ماشین باشیم. امیدوارم به لحاظ مالی تمکن و توانش را داشته باشیم. شاید اگر اسکالرشیپ را بگیرم کارمون خیلی راحتتر بشه. با اینکه درآمد تو خدا را شکر به قول مرجان و بقیه خیلی عالی است- در این حدی که الان هستیم- اما چون داستان کمک به آمریکا و ایران را داریم احتمالا خرید قسطی ماشین خیلی عملی نباشه. تا ببینیم چه می شود و چه بر سر خواهد آمد- که امیدواریم نیک و خیر باشد و نه جز این.

گفتی سر کار هم همگی یک داستانی را به عنوان دروغ اول آوریل- April Fools' Day- برای بن ساخته و پرداخته کرده بودند به این مضمون که قراره امروز اخراج بشه و همه ی مدارک و مراحل اخراجش را روی میز گذاشته بودند و خلاصه طرف شوکه شده بوده.

هیچ نظری موجود نیست: