۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

از فرانک تا محمد رضا و زهرا


جمعه من خیلی زود بیدار شدم تا متن دوم فروید را برای کلاسم بخوانم و تو هم زودتر از هر روز دیگر بیدار شدی تا ۷ و نیم بجای هشت و نیم سر کار باشی چون شب قبل لیز بهت تکست زده بود که چرا بی خبر رفتی و کلی کار مونده- البته منظورش این بوده که یکی دو ساعت بیشتر می ماندی- و از طرف دیگه هم یادت رفته بود ۴ هزار دلاری که برایش گرفته بودی را در کشو بگذاری و نگران بودی که کسی بهش نزنه. خلاصه رفتی و من هم رفتم دانشگاه و تا ساعت ۶ که هر دو برگشتیم خانه کلی خسته بودیم. جالب اینکه قرار بود فرانک هم شام بیاد. وقتی رسیدی دوباره لیز بهت تکست زده بود که باید می ماندی و هنوز کار باقی بود و ... علاوه بر اینکه صبح یک ساعت زودتر رفته بودی عصر هم نیم ساعت بیشتر مانده بودی و این تکست خلاصه باعث شد نه تنها جمعه شب که علیرغم آمدن فرانک و با اینکه خیلی خسته بودی حسابی یاد قدیمها را با هم بکنید و به هر دو خیلی خوش بگذره عصبی و خستگی توی تنت بمانه که کار به شنبه هم کشید. فرانک کلی با تو از دوستان مشترک و خاطرات دبیرستان گفت و کمی هم من از دوستان و آشنایان در بی بی سی پرسیدم که معلوم شد خلاصه روابط بیمارگونه ی قدرت چه در تهران و چه در لندن یکسان و چندش آور کار می کنه. بلاخره مشکل فرهنگی خیلی به مکان و لوکیشن کاراکترها بسته نیست و همراه و در نهاد همه ی ماست.

بعد از اینکه شب حدود یک بامداد که فرانک رفت خوابیدیم صبح شنبه با بحثهای بی مورد و البته نه بی دلیل راجع به کار و تکست لیز خیلی اعصابمون بهم ریخت. تمام روز علیرغم اینکه رفتیم بیرون و کافه بالزاک تحت تاثیر اینکه من از ناراحتی تو عصبی شده بودم و همین باعث ناراحتی بیشتر تو شده بود گذشت تا شب که محمدرضا و همسرش زهرا می آمدند شام منزل ما و ما بعد از بیش از ۸ سال محمد رضا را میدیدیم.

شب بدی نبود. البته اینکه خانمش با توجه به اینکه در آمریکا متولد شده و چنان حجاب سلفی سر داره در نوع خودش جالب بود و از آن البته اینکه چقدر محمد رضا در درس و کار موفق هست و اینکه خود دانشگاه استنفورد بهش پیشنهاد پست داک داده و البته ترجیح داده که فعلا برای ناسا کار کنه و... و صد البته اینکه به نظرش آدم نباید خودش را درگیر مسایل کنه. هم جمهوری اسلامی خوبه- چون من خاطرات خوبی از بچگی و نوجوانیم دارم- و هم آمریکا چون به هر حال کارش درسته و به من هم امکان پیشرفت داده و من هم که نمازم را می خوانم و رعایت مسایل شرعی ام را می کنم. همان منی که در بحبوحه ی خرداد و تیر ۸۸ اشکتباهی ایمیلی به من فرستاده بود بجای دوستش که جواب یک استفثاء در مورد نیمه ی حلال گوشت خرگوش بود و همان منی که در جواب ایمیل من گفت که آره داستان های ایران که خوب نیست. همان منی که نمونه ی کامل و بسیار موفق عقل ابزاری و تکنوکرات سرمایه داری است.

خلاصه که شب بدی نبود اما به هر حال صبح بعد از اینکه در تخت دوباره شروع کردم به نق زدن و دوباره تو را عصبی کردم حرفهای خوبی بهم زدی. گفتی که آنها در اکثریتند. گفتی که من با این وضعیتی که پیش میروم نه تنها هیچ کار نخواهم کرد که نخواهم توانست حتی نمونه ای از آنچه که بهش نقد وارد می کنم را دیگر نقد کنم. گفتی که باید به هر حال از افسردگی و نق و غرو لند کردن دست بکشم و کار کنم اگر که می خواهم و فکر می کنم که باید تغییری ایجاد کنم. و البته برای خود تو هم کاملا مشخص نبود و نیست که من دقیقا منظورم چیست وقتی که در جواب این جور آدمها و استدلال ها که گور پدر حکومت ها بلاخره باید مملکت را ساخت و من می گویم اگر به قول خودتان فکر می کنید پل ورسک را خواهید ساخت که از رضا شاه تا امروز بماند و آنها می پوسند و اینها می ماند چنین نیست که با حکومت کار کنید و بتوانید سرش را کلاه بگذارید. چنین نیست که بتوانید مرزهای خودتان را برای آنها تعریف کنید و پروژه ها را هم در دست بگیرید. چنین نیست که وارد قواعد بازی شوید و بازی نخورید. این حکومتها- همانطور که دیشب هم به هر دوی این دو مدرس دانشگاه گفتم- نه تنها تاریخ و سابقه و تجارب تمام شیوه ها و حکومتهای استبدادی را پشت سر دارند و به کار می گیرند که منابع سرشار مالی مثل نفت و ... را هم دارند و صدها برابر قوی تر و پیچیده تر از ما کودکان بازی می کنند. به همین دلیل هست که به قول بنیامین وضعیت اضطراری امروز قاعده هست نه استثناء.

خلاصه که روز را دوباره با شاکی بودن شروع کردم اما بلافاصله تو و حرفهای مناسبت و نقد درستی که از من و این وضعیتم کردی به خودم آورد. زدیم بیرون و اولین دانه های برف امسال را دشت کرده و برای صبحانه رفتیم کرپ اگوگو. بعد کندین تایر یک چهار پایه گرفتیم برای این ماشین تایپ که ریک و بانا برایمون آورده اند و خلاصه من رفتم بی ام وی و تو هم بی رفتی تا جوراب گرم بگیری و تا رسیدم خانه با رسول دو ساعتی اسکایپ کردم که خیلی خوب بود و خیلی با هم گپ زدیم و تو هم با مامانت حرف زدی و بعد از تمیز کردن خانه الان ساعت ۹ ونیم هست و می خواهیم کمی ریلکس کنیم و احتمالا با اینکه دیر وقت هست فیلمی ببینیم قبل از خواب.

فردا با اینکه قرار بود کار لویناس را ادامه دهم اما از آنجایی که دیدم واقعا تو بابت کار و بعد هم بابت این قرارداد کتاب که باید از طرف هر دو بنویسی وقت نخواهی داشت گفتم هم متن پرزنتیشن این هفته ی بنیامین تو را برایت درست می کنم و هم در آخر ماه بعد مقاله ی اول درس تری را برایت می نویسم و خلاصه با اینکه خیلی هم خوشحال بودی اما گفتی درست نیست و خلاصه راضیت کردم و قرار شد من این کمک را به تو بکنم و کلا تمام کارهای این درس دو ترمی را من برایت انجام دهم و تو تنها متون را بخوانی. شب هم که خانه ی آیدین و سحر دعوتیم.

خلاصه که ویکند عجیبی بود و پر فشار اما نکته های درستی داشت که باید حسابی خودم را بابتشون دریابم و البته تو هم باید چنین کنی و قرار شد بیشتر از همیشه متوجه ی سلامت زندگی و روح آن باشیم.
 

هیچ نظری موجود نیست: