۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

شب و روز به یاد ماندنی 10.11.12 و تولد دوباره ی اینجا


جمعه از ۵ صبح بیدار شدم تا متون درسی که باید سرکلاس بدهم را آماده کنم و تو هم بابت استرسی که داشتی از روز اول کاری که قرار بود از چند ساعت بعدش شروع بشه خوابت نبرد. البته کف چوبی این آپارتمان هم سر و صدای راه رفتن را کاملا انعکاس میده و نمی دانم از دوشنبه که می خواهم به سلامتی دوباره صبحها زود بیدار بشم چه کار باید بکنم که دایم باعث بیداری تو نشوم.

به هر حال دیروز تقریبا با هم از در خارج شدیم. تو رفتی سر کار و من هم زودتر رفتم دانشگاه تا هم به قرارم با یکی دوتا از شاگردهایم برسم و هم مدارک شرک را تحویل بدم. خلاصه که بعد از کمی تغییرات- بنا به گفته ی جودیت- یکی دو صفحه را دوباره پرینت گرفتم و قبل از کلاس به سلامتی تحویل دادم رفت. البته خیلی نباید امیدی به امسال داشت- شاید اصلا هیچ امیدی- چون به نسبت کارهای بقیه ی بچه ها و طبیعتا سال اولی بودنم کارم خیلی خام و نپخته هست.

اما از کار تو بگویم که روز خوبی را داشتی و بخصوص با کادو و کارت تشکر زیبایی که مریایم از طرف خودش و کلی برایت آورده بود خیلی هم روز اول دلنشین تر شد. یک دستبند نقره که دست الا هم نمونه اش را دیده بودیم کادویی است که برایت گرفته اند. از این مدلهایی است که بابت هر اتفاق با یاد ماندنی یک مهره ی و سمبل کوچک و زیبا در حلقه اش می اندازی. خلاصه که این دستبند با یک توپ نقره ای کوچک بهش خیلی در کنار کارتی که برایت آورده بودند و دعاهای قشنگ و تشکری که بابت چند ماه گذشته و کار بسیار موثری که در آن بخش کرده بودی روز اول را حسابی به یاد ماندی کرد. جالب اینکه لیز هم بهت گفته که می دانم پشت سرم خیلی حرف می زنند اما می خواهم بهت بگویم که یکی از دلایلش اینه که من خیلی جوانم و تمام زندگی تام زیر دست من هست و حسادت بخش عمده ای از این حرفهاست که حتما تا حدودی هم درست می گوید. به هر حال برای نهار وقتی خودش و تام رفته بودند بیرون که به میتینگ شون برسند برای تو هم نهار مفصلی از رستوارن گرفته بودند و آورده بودند. جالب اینکه لیز هم بهت گفته بوده که از ذوقش که تو قرار بوده از امروز بروی در بخش اون از سحر دیگه خوابش نبرده.

بعد از کلاسهایم با آیدین که آمده بود مدارکش را تحویل دهد تا سمت خانه با ماشینش برگشتیم. اتفاقا حرفهایمان درباره ی تز دکتری و اشر و دانشگاه یورک و چند نکته راجع به هایدگر که برایش گفتم باعث شد یک ساعتی هم بیشتر در ماشین بشینیم و حرفهایمان را ادامه دهیم. در همین احوال بود که فیاض هم برایش تکست زد که فردا شب دور هم بابت تحویل مدارک شرک جمع شویم. اما از آنجا که من و تو از هفته ی پیش قرار گذاشتیم که با آیدین و سحر یکشنبه صبح بریم بیرون گفتم ما را برای فردا شب در نظر نگیر. خلاصه که حرفهامون به این سمت رفت که علاوه بر اینکه باید از مزیت نسبی- و البته کوچک و کم اهمیت- متعلق به فرهنگ دیگری بودن در موضوع تزمون استفاده کنیم اما باید حواسمان باشد که گرفتار این حوزه نشویم.

بعد از اینکه رسیدم خانه و از آنجایی که تو هنوز نرسیدی بعد از چند هفته غیبت در کلاس پیانو تمرینهای لازم را بکنی و سر درد هم داشتی بی خیال رفتن شدی و طبق قرار قبلی رفتیم شام دو نفری بیرون تا با هم جشن خانه و کار جدید را بگیریم. تو که حسابی تپپ زدی و خلاصه من هم به گفته ی تو لباسهای بهترم را پوشیدم و اتفاقا دم در تاکسی گرفتیم و با تاکسی هم برگشتیم- که البته از بس مسیر کوتاه بود روی هم رفته شد ۲۰ دلار در حالیکه هر توکن نزدیک ۳ هست- شب بسیار زیبا و قشنگی را در مرکاتو داشتیم و پیتزا و پاستا و شراب با دو ساعتی حرفهای قشنگ زدن شب عالی را رقم زدیم.

صبح که بیدار شدم بهت گفتم بعد از بیش از ۲ سال زندگی در کانادا این اولین بار بود که با تاکسی رفتیم جایی و برگشتیم. گفتم که چند روز پیش هم یادم به آن روزی افتاد که بابت جریمه نشدن ماشین بعد از اینکه با مامانم سه نفری رفتیم کتابخانه ی شهر بدو بدو رفتم به محلی که ماشین را پارک کرده بودم و تو و مامانم را نگران کردم. گفتم وقت تجدید نظر در برخی چیزهاست. به محیط زیست و مصرف بی رویه ی انرژی فکر می کنم و مثل سابق عمل می کنم اما باید درست و دقیقتر عمل کنم.

خلاصه که الان که ساعت ۲ بعد از ظهر شنبه ای سرد و ابری است بعد از اینکه صبح کمی با مامانت و جهانگیر و خاله سوری در دبی اسکایپ کردیم برای خرید لامپ و پا دری رفتیم کندین تایر و البته قبلش رفتیم کافه ی کتابخانه ی مرجع تورنتو به اسم کافه بالزاک که تازه باز شده و در مسیر بود و یک ساعتی نشستیم و قهوه و چای گرفتیم و گپ زدیم و راجع به درس و آینده حرف زدیم و بعد از خرید آمدیم خانه و قراره ویکند مفیدی را داشته باشیم.

اما جمله ی آخر را می خواهم به این تاریخ جالب که جشن تولد روزها وکارهاست اختصاص دهم. امروز که ۱۰.۱۱.۱۲ هست نه تنها به شکل عجیبی تکرار نشدنی است که تولد چهارسالگی اینجاست که داستان یکی از زیباترین زندگی ها را در دل خود ثبت خواهد کرد. تولد دوباره ی اینجا که نشانی بر عشق جاودان ماست.
 

هیچ نظری موجود نیست: