۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

قصه گو


از دیروز که کار در بخش جدید را بصورت کاملا جدی شروع کرده ای حتی فرصت نهار خوردن هم نداری و تماسهای ما هم به یکدیگر به یکی دو تماس در طول روز محدود شده. خودت هم خیلی از این فشار بی وقفه یکه خورده ای و متوجه شده ای که اینطوری تقریبا هیچ توانی برایت نمی ماند که سر شب که می رسی خانه هیچ کاری کنی. دیروز که برگشتی خانه بهت گفتم نگران متن پرزنتیشن مقاله ی این هفته ی بنیامین- مقاله ی قصه گو را باید ارائه کنی- نباش و خلاصه قرار شد من مقاله را بخوانم و برایت متنی نسبتا جامع و ساده آماده کنم تا از رویش بخوانی و شر یکی از دو پرزنتیشن این ترم درس تری را بکنی. این شد که امروز صبح با هم از خانه رفتیم بیرون. تو رفتی سر کار و من کرما تا مقاله را بخوانم. الان که رسیده ام خانه ساعت دو نیم هست و باید شروع کنم به خلاصه نویسی و آماده کردن متن تا امشب و فردا- که باز هم باید صبح بروی سر کار و ظهر بری دانشگاه- بخوانی و آماده ی ارائه شوی.

دیشب از آنجایی که سر درد داشتی نیامدی پایین اما من رفتم و نیم ساعتی بعد از یک ماه ورزش کردم که کاملا بدنم افت کرده بود. جالب اینکه هر دو هم دو سه کیلو اضافه کرده ایم در این مدت. شب هم نشستیم و فیلم یک حبه قند را دیدیم که قرار بود نماینده ی سینمای ایران در اسکار امسال باشه. با اینکه به اصرار من ما سینمای ایران را بطور دیدن یکی دو فیلم شاخص که در سال تولید می شود دنبال می کنیم اما هر بار که فیلم جدیدتر را می بینیم دریغمان بیشتر می شود. واقعا نمی دانم این سطح نازل و کیفیت پایین و ظاهر احمقانه ی روشنفکری توخالی کالاهای فرهنگی در جریان مسلط فکری- فرهنگی ایران تا کجا می تواند این شتاب را حفظ کند. مسلما گونه هایی استثنایی هر از چند گاهی این طرف و آن طرف پیدا می شود اما امان از این جریان غالب و مسلط.

قبل از خواب هم با آمریکا اسکایپ کردیم و خانه را نشان مامان و مادر دادیم و کمی سر به سرشان گذاشتم تا حال مادر کمی بهتر بشه.
 

هیچ نظری موجود نیست: