۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

آخرین تیرهای کمان


آخرین دقایق از ماه می هست. ساعت یازده و نیم شب هست و من خانه ام و تو با مامانت رفته ای مهمانی خانه ی لیلا و آریا که از دوستان آیدا هستند. این هفته از آنجایی که آریو شوهر آیدا آمده است اول نسیم و مازیار و بعدش آنها و پنج شنبه هم ما قراره میزبان این جمع باشیم. جالب اینکه اصلا هم نه روحیه مون به آنها می خوره و نه خیلی نقاط اشتراک داریم. به هر حال دلیل اصلی ما حضور مامانت هست که خواستیم حوصله اش سر نره.

امروز صبح رفتیم آزمایشات خون و قلب و ... را که از مدتها پیش باید میدادیم دادیم و تا کارمون تمام شد ظهر شده بود. برای اینکه چیزی بخوریم و از حالت ناشتا در بیایم رفتیم "فوت کورت" نزدیک آزمایشگاه که از مدتها قبل تصمیم داشتیم یک روز بریم. دو ساعتی با هم حرف زدیم و قرار گذاشتیم خیلی جدی راجع به آینده مون فکر کنیم و تصمیم بگیریم. من گفتم که چند روزی هست که دایم دارم به این موضوع فکر می کنم که باید از این فرصت آخر استفاده کنم و راجع به اینکه در آینده چکار می خواهم بکنم فکر کنم و مناسب آن تصویر روش زندگی را اصلاح کنم. تو هم موافق بودی و خلاصه خوب و مفصل با هم حرف زدیم. یکی از دلایلش هم دلخوری دوباره ی دیشب تو از مامانت و برعکسش بود که به نظرم مطابق معمول حق با تو بود و البته قابل کنترل اما از آنجایی که ما نظم زندگی مون را بهم زده ایم و در واقع نظم درست و حسابی نداریم نمیشه خیلی هم از دیگران انتظار داشت. مامانت به هر حال در مجموع آدم منظمی نیست و وقتی ببینه که ما هم نظم نداریم مسلما انتظار این را داره که با قواعد خودش روزهایش را سپری کنه. حالا اینکه تو نگران سلامتی و احیانا وزنش و ... باشی در این شرایط برای اون خیلی قابل درک نیست و انصافا تا وقتی که ما هم این گونه باشیم هر کسی بیش از خودمان حق داره که قواعدش را به ما تحمیل کنه.

به هر حال بعد از اینکه کلی حرهای خوب زدیم و قرار شد که واقعا فکر کنیم و صادقانه تصمیم بگیریم برگشتیم خانه. من از آنجا رفتم کتابخانه و تو هم تا نزدیک غروب که من شما را در لابی ساختمان دیدم با سر درد و بی حالی روز را سپری کرده بودی. اما الان که با هم حرف میزدیم گفتی که حالت خیلی بهتر شده.

خلاصه که روزها در حال گذر سریع هست و به قول سعدی اگر جام را با شتاب پر نکنیم دور فلک درنگ ندارد. بخصوص برای کسانی مثل ما و مخصوصا من که دیگه فرصت از دست دادن هایم ته کشیده. به همین دلیل می خواستم دوباره روی این ماه و انتظار آغاز نو تاکید کنم. باید که اگر می خواهم آنچه را که فکر می کنم لیاقت رسیدن بهش را دارم و داریم، برسیم بکوبیم و نظم و خواست و اراده مان را تقویت و تحمیل کنیم.

فردا روز اول ماه ژوئن هست. فردا چهارشنبه هست و فردا قراره به اجرای بسیار یکه و معروفی از یکی از آهنگسازان مورد علاقه ام دوتایی برویم که اتفاقا امروز بلیطش را با کمال پر رویی در شرایطی که کاملا حسابهامون خالی شده از کردیت خریدیم. فردا آغاز است و به فال نیک می گیرم و نشانه اش نیز شنیدن و سیراب کردن روح و روان و گوشمان با "رخمانیف" خواهد بود.

فردا خواهد رسید و من و ما نیز آخرین تیرهای ترکش مان را برای شکار بزرگ در کمان خواهیم گذارد اگر که می خواهیم که صیاد صید بزرگ شویم.

هیچ نظری موجود نیست: