۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

دوره تغییر کرده آدمها نه


پنج شنبه عصر در کتابخانه نشسته ام و روز بلند و خسته کننده ی آدورنو خوانی را با هزار جون کندن دارم سر می کنم. مقاله ای از "دبرا کوک" درباره ی آدورنو خواندم که خوب و کمک کننده بود اما حال و حوصله ی خودم یاری یادگیری و لذت بردن نمیده. این لپ تاب هم دوباره یک مرگش شده و دایم اذیت می کنه.

دیروز من تمام روز را در کلی بودم و نسبتا هم خوب درس خواندم و تو هم با بابات و همراه آیدا رفتی برای کار بابات طرفهای "ریچموند هیل" که به قرار بانکی بابات برسید برای گرفتن اطلاعات لازم. امروز هم اتفاقا همین بانک
TD نزدیک خانه قرار داشتید و دو تایی رفتید.

خلاصه برنامه ی من که کاملا یکسان و مشخصه این روزها و تو هم بنا به کارهای بابات همراهیش می کنی. امشب قرار بود همراه آیدا بریم رستوران "شهرزاد" بابت تولد تو اما گویا بهت از رستوران زنگ زده اند که جا نداریم. حالا معلوم نیست که کجا بریم اما با اینکه تو الان تلفنی داشتی میگفتی که کلا حال و هوای تولد و بیرون رفتن را نداری گفتم که خدا را شکر کن که مامان و بابات پیشت هستند و به هر حال باید کاری کنیم. البته من هم حوصله ندارم. هم سرماخودرگی طولانی مدت خسته ام کرده و هم کمرم دوباره درد گرفته و هم بی پولی باعث شده کادویی نتونم بگیرم و خلاصه همه چیز دست به دست هم داده تا خیلی روحیه ی مناسبی نداشته باشم. اما باید قدر دانست و از فرصت استفاده کرد.

البته بخشی از داستان هم اتفاقا به قول تو به داشتن مهمانها بر میگرده. کلا من با اینکه نسبت به قبل خیلی آسان گیر تر شده ام اما به همان اندازه و شاید هم بیشتر از دست کارهای اطرافیان و حرفهایشان خسته تر و بی حوصله تر میشم. فرقی هم نمی کنه. چه مامان من چه مامان تو. واقعا هم نگاه هیچکدوم از ما این طوری نیست. اما واقعا خسته کننده شده.

مثلا پریشب بابات درباره ی کار کاناداشون و حرفهای دامیتس داشت حرف میزد و اینکه قصد داره از راه سرمایه گذاری و کار بیاد و نه طوری که مثلا شوهر خاله ات داره میاد و ویزا بخره به قول خودش. بعد با مامانت یک به دوشون شد. خلاصه من سعی کردم موضوع را تا حدی شفاف و حل کنم که داستان کلا با عصبانیتی که بابات پیدا کرد و گفت اصلا نمی کنم - و البته سر یکی دو تا نکته ای بود که ما بهش گفتیم که به هر حال بیشتر از آنچیزی که فکر می کنه و انتظار داره خرج پیش رو داره و دایم مقاومت می کرد که نه تا گیر افتاد و قاطی کرد- کلا کار را بهم نزنه. خلاصه مامانت و بابات بعد از اینکه دو ساعتی اعصاب من و تو را زدند آخرش انگار نه انگار تنها حرفهایی که می خواستند بهم بزنند را زدند و خیلی خوش و راحت خوابیدند.

دیشب هم یک ساعت برای مامانت حتی با انگشتهای دست روزهای باقی مانده اش را شمردم که اشتباه می کنه و ده روز دیگه نمیره یک ماه دیگه میره بعد از کلی نه نه گفتن و ... بی خیال شدم و گفتم باشه هر طور که خودتون حساب می کنید. آخرش که متوجه ی اشتباهش شده کلا یک حرف دیگه میزنه. خلاصه شب بهت گفتم اگر کسی مثل "علی علیزاده" با ژیژک "ورک شاپ" هگل برگزار میکنه به غیر از توانایی، خواست، نظم که داره و با نمونه ی من قابل قیاس نیست مساله ی حاشیه های زندگی و کارهاش هم هست.

به هر حال آدمهای خیلی خوبی هستند اطرافیانمون، اما کلا در کهکشان دیگه ای زندگی می کنند. و البته ما هم برای آنها در جهان دیگه ای هستیم. با این تفاوت که اصولا متوجه ی این تغییر نمیشن. ایرادی هم به آنها نیست. از مادر و مامانم گرفته تا مامان و بابای تو. این وسط البته بیشتر از هر کسی خود ما مقصریم و خود ما بیشترین ضرر را می کنیم.

اتفاقا جالب این بود که آیدا دیروز بهت گفته بوده که آخرین بار که خانه اش بودیم با مازیار و نسیم و علی، بعد از اینکه ما رفتیم آنها گفته بودند که فلانی امشب خیلی سرحال نبود و یا خیلی معذب بود و ... . یاد حرف رضا افتادم که میگفت بابا چقدر به خانواده ی خودت و ن احترام میذاری و چقدر اولویت را به انها میدی.

آره دوره تغییر کرده. اما گویا آدمهای دور و بر ما کمتر. مهم اینه که ما یک حد وسطی پیدا کنیم.

خلاصه که شب تولد توست و به قول تو خیلی حال و هوای تولد نداریم. اما باید قدر فرصت ها را دانست. من دارم جمع می کنم که کتابخانه داره می بنده. میرم بیرون ببینم میتونم یک کادوی کوچکی برای امشب تو پیدا کنم. در ضمن کیک تولد هم می خوام بگیرم.


هیچ نظری موجود نیست: