۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

می ناب


چند روز بود که می خواستم اینجا پست روزانه بگذارم که نشد. اما تا ماه می تمام نشده باید این نکته را به عنوان یکی از ویژگی های زیبای این ماه علیرغم تمام فشارها و خستگی ها می نوشتم که واقعا این ماه چون ماه توست و ماه اصیل بهار در نیم کره ی شمالی ماه نابی است. پنج شنبه بعد از اینکه تو با مامانت تا عصر رفته بودی بیرون و من هم تا آخر وقت در کتابخانه بودم و جواب ایمیل اشر هم آمد که دوباره بهم یک ماه فرجه داده برای مقاله ی آدورنو، با این بهانه که به هر حال مقاله ی دوم هم که راجع به تفاوت نگاه آدورنو به دیالکتیک با هگل هست هم در زمینه ی مشابه ای است و من از برنامه هایم عقبم، روز خوبی بود.

بعد از اینکه آمدم خانه و دیدم که شما هنوز نرسیده اید در یک عمل انقلابی لباس ورزشهایم را پوشیدم و با گوش کردن به رادیوی کلاسیک در پارک کویین زیر نم باران و در یک غروب رویایی کمی دویدم و با آهنگ ها و هوا و درختان مست شده بودم. همان موقع قطعه ای از "راخمانیف" شنیدم که مجری شبکه در توصیفش گفت که این قطعه به بهشت معروفه و من هم کمی قبل از آن داشتم فکر می کردم که گویی در بهشت هستم. این روز، این پنج شنبه باعث شد که فکر کنم این ماه، ماه تو، ماه می عجب ماه نابی است.

جمعه هم با تجربه ی دوباره ای از باربکیو در ساختمان خودمان گذشت و خوش گذشت. از درس خیلی خبری نبود مثل شنبه و تمام یکشنبه و تمام امروز. به هر حال جمعه ی آرامی بود تا شنبه شب که مهمان داشتیم. با اینکه شب قبلش البته با مامانت کلی بحث و جدل داشتی - البته نه به شکل ناراحت کننده ای، کلا تو اهل بحث و جدل نیستی و اتفاقا مامانت هم با اینکه خیلی بیشتر از تو این روحیه را داره اما در کل آدم اهل جدل نیست. راجع به اصرار مامانت که باید سه نفری برویم خانه ی دوستش. مهری خانمی که هفتاد و چند ساله هست و مامانت کلا متوجه ی استدلال تو نمیشد و نمیشه که ما اهل رفت و آمد نیستیم و به غیر از آن برای ما - به قول تو- معنی "کانسپت ها" از رفت و آمد گرفته تا خود زندگی با آنها و احتمالا اکثر دور و بری هایمان فرق داره. خلاصه که من به مامانت گفتم که چقدر وقتمان برایمان مهم هست و با اینکه خودمان خیلی قدرش را نمی دانیم اما در این حد وقت برای تلف کردن نداریم.

بگذریم. عصر شنبه از کتابخانه زودتر برگشتم خانه تا بازی فینال جام باشگاههای اروپا را بنا به ایمیلی که بین من و بابک رد و بدل شده بود ببینم. بارسلون و منچستر و تقریبا قابل پیش بینی بود که بارسلون خواستش را به حریف تحمیل خواهد کرد. بابک اما برخلاف من که دیگه از سالهایی نوجوانی و اوایل جوانی فوتبال نویس بودم و اتفاقا همان هم باعث دور شدنم از مقوله ی طرفداری از تیمی و کم کم دور شدن از فوتبال شد و الان اگر فوتبالی ببینم بیشتر ترجیح می دهم که بازی خوبی ببینم تا بازی خاصی، طرفدار "من یو" بود و خوب احتمالا در آخر حالش هم گرفته شده بود.

بعد از بازی مهمانها آمدند. نادر که در غیاب زن و بچه اش آمده بود با عفت خانم و مهری خانم دوستان مامانت و تو شام و دسر و همه چیز تدارک دیده بودی. تا حدود 11 بودند و رفتند. یکشنبه هم با پونه و علی و اورنگ که الان باید آن دوتا در هواپیما باشند به مقصد اروپا رفتیم خیابان کویین و یکی دو تا موزه دیدیم که البته به غیر از اورنگ آن دو خواهر و برادر حوصله ی موزه دیدن نداشتند و گپ زدیم و نهار خیلی مزخرفی خوردیم و بعد از اینکه کمی راجع به کار آمدن آنها و اینکه واقعا چقدر اورنگ برای پونه حاضر همه چیز را ریسک کرده به خطر بندازه و پونه کلا توی باغ نیست و کمی من بطور عیر مستقیم نصیحتش کردم، خداحافظی کردیم و تو یادگاری که از صنایع دستی اینجا برایشان خریده بودی - که یک رویا گیر "دریم کچر" سرخپوستی بود- را بهشون دادی و از هم جدا شدیم.

سر راه من مامانت را کافه ی "دارک هورس" بردم تا قهوه ای آنجا بنوشه و تا رسیدیم خانه دوباره کارهامون را کردیم و رفتیم مهمانی خانه ی نسیم و مازیار که علی هم با آنهاست. البته هنوز هیچ چیزی جز یک میز نهار خوری و صندلی هایش ندارند و همگی که شامل آیدا و خانواده اش، آریا و خانواده اش و ما با خودشان میشد دور میز در خانه شان نشستیم و تنها نکته ی خوب شب کمی نواختن پیانو بود توسط مازیار. البته کلا مازیار ایرانی نواز هست اما یکی دو قطعه ی کلاسیک هم برای من و تو نواخت. اما جز این از حرفهای "عمو مردکی" و کلا احمقانه ی بین آریو، علی و آریا حالم بد شده بود. یا شوخی های در بهترین حالت متعلق به سن علی درباره ی کلاب رفتن و تازه جوانی کردن توسط آریو و یا مزخرفاتی راجع به ماشین ها و مارکها در تهران و ...- که البته انصافا باعث تعجب من و تو هم از اوضاع تهران شده بود. اتفاقا شب که توی ایستگاه مترو بودیم به مامانت گفتم که من به همین دلیل خیلی اهل معاشرت در این گونه جمعها نیستم. هم من با آنها حرفی ندارم و هم آنها با من.

مهمترین مشکل البته اینه که در بهترین حالت اخبار سیاسی دو روز پیش بی بی سی را به عنوان خبر روز و احتمالا قاطی کیلوها مزخرف تحت عنوان "تحلیل روز" می خواهند بهت عرضه کنند. جالب اینکه حتی درصدی احتمال نمی دهند که شاید این یکی مخاطب خودش اهل خواندن اخبار حداقل رسمی روز باشه. کافی است اما بخواهی کمی موضوع را گسترده کنی و یا جالب تر از ان مثلا از اخبار گوشه ای دیگر از دنیا هم بگی و بشنویی. مثلا هیچ یک هرگز هیچ ایده ای درباره ی آنچه که در اینجا به عنوان کشور محل اقامتشان می گذره ندارند.

و البته آن حرفها که اگر واژه ی "خاله زنک" با تمام بار تحقیر آمیزش مجاز به استفاده باشه برای سطح حرفهای اینها کم هست.

امروز صبح اما در حالی که آماده ی رفتن به کتابخانه میشدم چون قرار شد که تو لپ تابت را برای تعمیر ببری حوالی منطقه ی ایرانی ها در فینچ همراهت آمدم و خلاصه معلوم شد که حداقل 200 دلار خرج بر می داره. به هر حال چاره ای نیست. اتفاقا صبح تو بهم گفتی که تقریبا هیچ پولی در بساط نداریم و بعد از پرداخت اجاره و قبوض این ماه کمتر از 100 دلار داریم. خیلی جا خوردم چون هفته ی قبل آن دو هزار دلار دانشگاه را با 400 دلار اضافه ریختم به حسابت اما همه اش رفته.

حالا قبل از اینکه این پست را بگذارم برای این ترم "برزری" دانشگاه اقدام کردم و امیدوارم که جواب مناسبی بهمون بدند. این ماه می در حال رفتنه و من از این ماه ناب انتظار دارم چون در این ماه کار دانشگاه یورک تو را ییگیری کردیم جواب قبولی تو را - اگر که خیر و صلاح هست- در نیمه ی اول ژوئن به خیر و خوشی بدهند.

نگران نیستیم و با تمام خوشی و با درس گرفتن از آنچه پشت سر گذاشته ایم رو به آینده داریم. فردا آخرین روز ماه خواهد بود و امیدوارم خبرهای خیلی خوشحال کننده ای در ماه آتی بگیریم.

هیچ نظری موجود نیست: