۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

اولین تولد در کانادا


شنبه ای بارانی و پر از مه را داریم پشت سر می گذاریم. ساعت 7 عصره و تو با مامانت از ظهر رفته ای بیرون اول با مهناز قرار داشتی و حالا هم با آیدا و دوستانش هستید و به من هم گفتی که آیا برای شام میام پیشتون که قراره چند نفری بروید بیرون که خیلی حال و حوصله ندارم و بخصوص حرفی هم با این جمع ندارم.

اما بعد از چند روز که لپ تابم اذیت کرده از فرصت استفاده کنم و خیلی سریع از پنج شنبه تا امروز را بنویسم. پنج شنبه که در واقع شب تولد تو بود و بعد از اینکه از کتابخانه پا شدم و تو بهم خبر دادی که رستوران شهرزاد گفته که برای شب جا نداره رفتم سمت "یورک ویل" تا یک جای مناسب و البته نسبتا ارزان را پیدا کنم. یک رستوران ایتالیایی پیدا کردم که به نظر خوب می رسید و واقعا هم شب همگی ازش راضی بودیم. بعد هم یک کیک خریدم و گفتم روش برایت بنویسه و قبل از اینکه برسم خانه سر از ایندیگو در آوردم و بلاخره یک کادوی کوچک اما غافلگیر کننده برایت خریدم. یک جفت کفش اسپورت و بندی نوزاد. خلاصه وقتی سر میز شام کادویت را باز کردی خیلی خندیدی و گفتی که این بهترین کادویی بوده که تا حالا گرفته ای. البته بیشتر از بهترین غافلگیر کننده ترین بوده. خلاصه مامانت که اشک توی چشمهایش جمع شد و آیدا هم که با بچه هاش آمده بود کلی خندید. بابات هم برایش جالب بود.

با اینکه تو گفته بودی که خیلی حال و حوصله ی تولد را نداری و اشتیاقش آنقدر نیست اما به گفته ی خودت شب خوبی شد و اولین تولدت در کانادا با حضور مامان و بابات بعد از چند سال خیلی تولد دلچسبی شد. آیدا هم با آمدنش حال و هوای مهمانی به این دور هم جمع شدن داده بود.

آخر شب گفتی که انتظار اینکه تولد خاطره انگیزی بشه را نداشتی اما خدا را شکر شد. ضمن اینکه با این کادوی عجیب و غریب من خیلی خنده ات گرفته بود و گفتی: خب حالا منظورت چی هست؟

خلاصه که شب خیلی خوبی شد علیرغم نق و غر و لندی که من در راه که داشتیم پیاده جلوتر از مامانت و بابات می رفتیم به تو زدم و دایم از اینکه داریم و وقت و مسیرمون را هدر میدیم و از اینکه دایم بابت دیگران که خانواده ی خودم و تو هستند باید به خودمون فشار بی وجه و معنا بیاریم و نه آنها انتظارش را دارند و نه اساسا خیلی درکی از وضع ما و ... . خلاصه که از همه طرف نق زدم از دور و بر و کارهای خودمون گرفته تا کارهای اینها. از اینکه با بابات باید یک جور حرف زد و طور دیگه ای رعایت کرد با مامانت کلا یک جورد دیگه. از اینکه باید از مادر نق و غر بی جا شنید که یادش رفته که مثلا دو روز پیش بهش زنگ زدیم تا مامانم. از رعایت اینکه این را نگیم که به امیرحسین که 14 سال از من کوچکتره بر نخوره که نگران آینده و زندگیش هستی تا جهانگیر و ... . خلاصه که احمقانه است، در یک کلام.

برای کسی مثل من که دیگه آرام آرام در آستانه ی 40 سالگی است اینکه این نکته را نگو و این نکته را این طوری بگو به کوچتر و بزرگتر نه تنها جذابیتی نداره که وقتی مطمئنی که دارند اشتباه هم می کنند خیلی آزار دهنده میشه. نمونه اش کار پرونده ی بابا و مامانت برای کانادا. مثلا بابات کاملا بدون اینکه اطلاعی از شرایط داشته باشه قضاوت می کنه و حکم میده که مثلا آن روش ارزانتره. بعد که برایش حساب می کنی که هزینه های مهمی را از قلم انداخته که گریز ناپذیره - مثل پول وکیل یا اجاره ی دفتر کار و ...- اصرار می کنه که نه اصلا کی گفته این قدر باید به وکیل داد. بجای مثلا 40 هزار دلار یکی را پیدا می کنیم 800 تا هزار دلار بهش میدیم از خداش هم هست. و خلاصه بحثهای فرسایش و آخرش هم مثل تمام کارهایی که به قول شما یک عمر ازش دیده اید دولا سه لا پول میده و کارش هم نیمه تمام می مونه.

اما بدتر از همه اینه که اشتباهاتش را بهش در حالتی خیلی مناسب و با رعایت تمام احتیاط ها هم نمیگید و همین باعث شده که دایم در تصمیم گیری هایش اشتباه کنه و علیرغم اشتباهاتش عوامل بیرونی را تنها فاکتور به نتیجه نرسیدن کارهایش قلمداد کنه. خلاصه که به نظر من همانطور که به تو گفتم با این کارتان نه تنها کمکی به حال خانواده نکرده اید که ریشه های نقد ناپذیری و یاد نگرفتن را هم در بابات تقویت کرده اید.

به هر حال دیشب که داشت به سلامتی راهی دبی میشد از من خواست که همراه تو به دفتر دامیتس برم و چند نکته ای که برایش هنوز روشن نشده و البته چند سئوال جدیدی که پیش آمده را ازش بپرسیم. اما در نهایت دوباره کفت که به دامیتس بگید که 10 هراز دلار تخفیف بده تا باهاش قرار داد ببندم. به هر حال این کار را باید بکنیم تا به قول تو زودتر از دل آن مشکلات بیرون بیان و خیال تو برای آنها راحت بشه.

خلاصه که دیروز که روز تولد تو بود بعد از اینکه من صبح رفتم دانشگاه و گمل را دیدم و از کار تو گفت که تا دو هفته ی دیگه به امید خدا - و امیدوارم با خبرهای خوب- نتیجه مشخص میشه آمدم خانه و مهناز با آریا آمده بودند اینجا برای دیدن بابات و آریا هم پدر همه را در آورد تا لحظه ی آخر، روز مهمی بود. به قول تو در روز تولد تو من کار سال آینده ی تدریسم را گرفتم که قرار شد برای درس مقدمه ای به نظریه های ارتباطی روزهای چهارشنبه از هشت و نیم تا یازده در طول سال تدریس کنم. دیوید که خودش رئیس گروه "کامیونیکیشن" دانشگاه است روز قبل برام پیغام گذاشته بود و دیروز دوباره تماس گرفت و قرار کار را با هم گذاشتیم.

شب هم که همراه بابات رفتیم فرودگاه و بعد از اینکه به سلامتی رفت- و حالا چند ساعتی هست که رسیده- برگشتیم خانه و از انجایی که من یک روز بسیار سخت بابت شروع عطسه های حساسیت بهاری را دیروز داشتم خیلی زود با ریه دردی که داشتم خوابیدم. امروز هم عوض اینکه با لطفی که تو کردی که با مامانت بری بیرون تا من درس بخوانم درسی نخواندم و بیشتر به حاشیه گذراندم تا حالا و بعید می دانم که در این باران حال و حوصله ی آمدن شب بیرون را داشته باشم.

این لپ تاب هر آن ممکنه از کار بیفته. خیلی داغ میکنه و هر کاری که کرده ام درست نشده. امیدوارم تا نوشتن مقالات درسیم بکشه تا ببینیم برای سال جدید تحصیلی می تونیم لپی تازه ای بگیریم یا نه.

هیچ نظری موجود نیست: