۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

پریدن عقاب از شهر کلاغ ها


چهارشنبه بعد از ظهر هست و من تازه از پیش تو و پونه و اورنگ دوباره برگشته ام کتابخانه ی بسیار زیبای "ترینتی". امروز از صبح بچه ها را برده بودی دانشگاه تورنتو تا اورنگ سئوالاتش را بکنه و بعد هم برای نهار رفتید کافه ی "اسپرسو" که من هم آمدم پیشتون و البته نهار نخوردم تنها در آخر با شما چای خوردم. حالا هم احتمالا انها رفته باشند سمت خانه ی خودشان و تو هم رفته ای خانه تا به کارهای کتاب "پی یر" برسی.

فکر کنم سنگین تر باشم که اصلا ننویسم که درسی نخوانده ام. اما از بس با پونه و اورنگ درباره ی تصمیمشون بابت آمدن به اینجا و مشکلات پونه در اتریش حرف زدم که حسابی خسته شده ام. به نظرم پونه با اینکه پخته تر و با تجربه تر شده اما هنوز در رفتارها و تصمیم هایش مشکلات عدیده ای نسبت به طرف مقابلش در زندگی مشترکشون داره. با این تفاوت که برخلاف تجربه ی مزدک، اورنگ بسیار پسر معقول و آرام و علاقه مند به زندگی و آینده شون میاد.

اما از دیروز بگم که بعد از چند روز به زور کمی درس خواندم و عصر از همین کتابخانه با تو قرار گذاشتم که مامانت را از خانه بلند کنی و در این هوای بی نظیر بیاری بیرون تا کمی از بهار و هوا لذت ببره. خلاصه همدیگر را در مسیر تازه یافته ای که در دل دانشگاه تو هست و بسیار زیبا به اسم Philosopher's Walk بردم به سمت همین کافه ی "اسپرسو" و با همدیگر یکی دو ساعتی را نشستیم و فکر کنم بخصوص به مامانت خیلی خوش گذشت. در حال گپ زدن بودیم که حرف از باربیکو کردن در ساختمان خودمان شد که من گفتم بیا همین امشب امتحان کنیم. می دانستم که تو خیلی مشتاق این کار و تجربه کردن فضای عمومی باربیکو ساختمان خودمان هستی که اگر خوب بود بعدها بیشتر استفاده کنیم و حتی با دوستانمان دور هم جمع بشیم. خلاصه که وقتی من از کتابخانه برگشتم خانه تو همه ی کارها را آماده کرده بودی و سه تایی رفتیم با بطری شراب مون پایین و باربیکو را راه انداختیم و خوش گذراندیم.

شب هم با آمریکا حرف زدیم و عموها و مادر بزرگم هم به ما از فلوریدا زنگ زدند و خلاصه عمه ام بهم گفت که خیلی بخصوص مادربزرگ دلش برای من تنگ شده و نگرانه که نکنه خدای ناکرده بره ایران و دیگه فرصت دیدار پیش نیاد. نمی دانم حالا تصمیم گرفته اند که سری اینجا بزنند یا نه به هر حال که گویا خواب بابام را دیده و خیلی دلتنگ شده.

و اما از آدورنو بگم که سخت و دلنشینه اگر اجازه ی فهم و ورود به جهانش را به آدم بده. امروز که درسی نخواندم. تصمیم گرفته ام که باز هم از اشر فرصت بیشتری بگیرم و با اینکه می دانم برای مقالات دیگه ام دچار مشکل میشم اما فعلا کمی با آرامش- در واقع تنبلی- و سر فرصت کار را جلو ببرم. تو هم که داری تمام وقتت را صرف دیگران می کنی. این چند وقت که مامان و بابات حالا هم که این بچه ها و اتفاقا الان هم بهم زنگ زدی که داری با مامانت و بچه ها از سمت خانه میری فروشگاه "هوم سنس" که آنها خریدهایشان را برای برگشت به اتریش بکنند.

دیشب با مامانم حرف زدم و چون تمام این چند وقت ناراحت و نگران اوضاعشان هستم نمی تونم خیلی با خیال راحت فکرهایم را متمرکز کنم. خیلی ناراحت بخصوص مامانم هستم و در یک کلام از اینکه زندگی باهاش نساخت خیلی دلم گرفته. البته به قول خودش باز هم خیلی جای شکرش باقیه که به هر حال اوضاعش از خیلی ها بهتره اما نه از دور و بری های خودش و آدمهایی که می شناسیم. امیدوارم بتوانم برایش تا خیلی دیر نشده کاری کنم. اما هم نمی توانم و هم راه پیش رویم خیلی سخته. دیشب که جواب ایمیل بابک را که بعد از سالها برایم ایمیلی زده بود می دادم و در جواب سئوالات او می نوشتم که دیگر فوتبال را خیلی دنبال نمی کنم چون نه می رسم و نه شبکه ی کابلی این کار را دارم، اهل بازی های کامپیوتری نبوده و نیستم و اصلا پلی استیشن به غیر از یکی دوباری که با خودش و امیرحسین بازی کرده ام بازی نکرده ام و پاسخ های منفی دیگری که به سئوالاتش دادم برایش نوشتم که می دانم از دید هم سن و سالهایم شاید زندگی ما کسل کننده به نظر برسه اما ما بی آنکه تعمدی در "به شکل دیگر بودن" داشته باشیم در مسیر دیگری پیش می رویم و از آن لذت می بریم. اما جدا از آن حرف کسی مثل عباس معروفی هم باعث این تفاوتها شده است که گفت من خیلی از کارها و تقریبا همه کار را از وقتی رسیدم آلمان باید دوباره انجام می دادم. باید دوباره تصدیق رانندگی می گرفتم کاری که آدمها یکبار باید بکنند و... . با اینکه قبلا هم گفته ام و نمی خواهم تکرار کنم که از طنین "قربانی بودن" و ... در این تیپ جملات حذر می کنم اما واقعیت آنها را هم نمی توان انکار کرد. به هر حال بین من و برادرانم تنها بابت زمان وارد شدن در جامعه و فرهنگ دیگر تفاوتهایی پر نشدنی وجود دارد که متاسفانه بخصوص برای آنها - برای بهتر کردن شرایط خودشون- این مسایل قابل دیدن و درک نیست.

راستی گفتم فوتبال؛ خدایش بیامرزد ناصر حجازی را. یا آن همه خاطره ای که من از خانه آنها و خودش و آتیلا در دانشگاه داشتم. فوت کرد اما سربلند و به قول یکی از روزنامه ها که بعد از مدتها ما را به دیدن یک تیتر یک عالی مفتخر کرده بود: عقاب از شهر کلاغ ها پرید.

هیچ نظری موجود نیست: