۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

آقای مهندس


دیروز بعد از اینکه آن پست طولانی را نوشتم و در حال درس خواندن بودم که تو بهم زنگ زدی و گفتی برای یکی از این کارهایی که "آپلای" کرده ای گفته اند بلافاصله بیا برای مصاحبه. با اینکه اصرار کردی که من نیایم اما چون هر دو کمی بابت روز قبل گرفته و ناراحت بودیم گفتم که میام تا هم تو آنجا را راحتتر پیدا کنی و هم کمی در کنار هم باشیم.

صبحش تو با بابات رفته بودی اتاق بازرگانی کانادا و دقیقا همان خیابانی بود که دوباره عصر باید میرفتی: خیابان غربی کینگ. خلاصه دوتایی در حالی که بارانی پودری زیبایی از آسمان می بارید رسیدیم به آدرسی که باید می رفتی. ساختمان قدیمی و بزرگی که قبلا کارخانه بود و عین این فیلمهای قدیمی درست شده بود. تو رفتی داخل اتاقی که باید برای مصاحبه می رفتی و من در راهروی طبقه ی دوم نشستم و دایم به سرو صدای قدمهایی که از طبقه ی بالا بابت راه رفتن روی چوب راهرو ایجاد میشد گوش می دادم از آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن به نظر میرسید که محیط خوبی است. من داشتم مقاله ای درباره ی آدورنو و هگل می خواندم و تو هم نزدیک به دو ساعتی کارت طول کشید تا برگشتی.

"موریس" یک مهندس هست که کتابی از اشعارش می خواهد چاپ کند که گویا یکی دوتا ناشر هم از کارش راضی بوده اند اما مشکلش اینجاست که باید قبلا چندتایی ار اشعارش در مجلات ادبی چاپ و نقد میشده تا ناشران آماده ی قرارداد با او بشوند. طرف هم در زمینه ی تخصصی خودش که مربوط به مهندسی امواج هست در حال تحقیقه و هم شعر میگه و هم بیزنس خودش را مدیریت می کنه که تولید بالش هست. خلاصه با اینکه تا دیروز شخص دیگه ای را در نظر داشته برای اینکه پیگیری کارهای چاپ اشعار و کتابش را بکنه و با ناشرهای ادبی در تماس باشه اما از اینکه تو برایش این کار را انجام دهی راضی تر هست.

تو هم بهش گفته ای که تا امروز فکرهایت را می کنی و بعد بهش خبر میدی. در راه برگشت بعد از اینکه متوجه ی شرایط کار شدم و دیدم که یک کار موقت دو سه ماهه هست و احتمالا هم وقت برای نوشتن مقالاتت خواهی داشت و در ضمن از خانه خیلی دور نیست و محیطش هم خوب به نظر رسید قرار شد بهش خبر موافق بدی.

خلاصه بعد از اینکه با قطار تا دم دانشگاه آمدیم و دو تایی در کافه ی "اسپرسو" نشستیم و گپ زدیم تو بهش از کتابخانه ی رباتس ایمیل زدی که احتمالا تا فردا جواب بده. امیدواریم که این کار بشه چون شرایطش خوبه اگر چه درآمدش نه خیلی. و از همه مهمتر از این وضعی که الان داریم و نگران اجاره خانه برای ماه بعد هستیم نجاتمون میده.

بهت گفتم به بابا و مامانت زنگ بزن و اگر حالش را دارند ببریمشون سینما. فیلمی که برایشون جالب باشه پیدا کرده بودم و بلیط مجانی هم داشتیم. اما بابات گفت نه باشه برای یک شب دیگه. خلاصه با اینکه هر دو خسته بودیم و خودمون حال سینما رفتن نداشتیم اما از اینکه آنها هم کاملا بی برنامه در خانه می نشینند و کاری نمی کنند، تو مخصوصا، ناراحت شدی.

به هر حال دیشب را در خانه کمی برای بابات بی بی سی گذاشتم و کمی پای تحلیل های سیاسی اش نشستم و خلاصه شب آرامی بود. امروز صبح هم بردیمشون "هی لوسی" برای صبحانه و از ان طرف من رفتم ربارتس برای درس خواندن و تو هم بعد از اینکه آنها را خانه گذاشتی رفتی برای آیدا که امشب قراره بریم خانه اش یکی دو تا چیز که از "کندین تایر" گفته بود بخری.

من تازه آمده ام خانه. مامانت رفته استخر و بابات خوابه و تو هم داری برای شب کیک درست می کنی. من هم خیلی نتونستم درسی بخوانم. هم بی حال و سرماخورده ام هنوز. هم متن سخت و خشکی پیش رویم هست که باید تنها با حوصله و نظم بری سراغش که فعلا هیچکدام در من موجود نیست. روزها دارن میرن و من هنوز در هپروت نشسته ام.

فردا در اینجا روز مادر هست. تو دیشب با اینکه خیلی پولی نداریم اما دسته گلی برای مامانم فرستادی و امروز هم برای مامان خودت از "وینرز" لباسی کادو خریده ای. فردا شب قراره بریم به همراه چندتا از بچه ها و دوستان مون به رستوانی برویم و برای تولد تو و سنتی دور هم جمع بشیم. همین الان اما تو بهم گفتی که رستورانی که قرار گذاشته ایم منتفی شده و باید تا فردا یک جای دیگه ای را پیدا کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: