۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

چکی دیگر


خب الان که در خدمتتون هستم آخرین دندان عقلم را هم کشیده ام و در یک کلام این ته مانده ی عقلمون هم از دست رفت تا به قول مولانا بگم: آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را

اما این تنها خبر مهم امروز نبود. مهمتر از آن پاسخی بود که در جواب نگرانی های هر دو و بخصوص تو امروز رسید در خانه. امروز در کتابخانه در حال زور زدن برای فهمیدن نسبت آدورنو با هگل بودم و بسیار بی حوصله که تو زنگ زدی که داری میری یک سر پست برای تهیه ی فتوکپی برابر اصل برای استرالیا. همراهت آمدم تا با هم کمی زیر باران پودری و قشنگی که می بارید بریم و یک قهوه هم بخوریم. بعد از اینکه رسیدیم به کافه ی زیر ساختمان "منولایف" تو بهم گفتی علیرضا رفیعی هم آنجا نشسته و کمی هول شدی اما به هر حال به عنوان دوست قدیمی و خانوادگی قرار شد بری داخل. رفتی و گویا او هم به روی خودش نیاورد و بعد از مدتی رفت. شاید هم متوجه نشد و شاید هم فکر کرد بهتره در حضور من خودش را معرفی نکنه. به هر حال موضوع این بود که تو گفتی دعا کنم تا کاری پیدا کنی و نگرانی بابت اجاره خانه ی ماه بعد را رفع کنیم.

وقتی برگشتیم خانه دیدیم که از دانشگاه من یک چک فرستاده اند به مبلغ دو هزار دلار! نمی دانم این پول بابت چیست چون یکبار به عنوان "برزری" ترم گذشته بهم بابت نمرات خوب این کمک هزینه را داده بودند و باز هم یکبار دیگه این مبلغ را داده اند. این سریعترین و جالبترین پاسخی بود که بی درنگ به نگرانی ما داده شد. به قول تو واقعا خداوند برامون چیده و تنها باید علاوه بر شکرگزاری سعی کنیم در مسیری که باید حرکت کنیم. این یعنی به حاشیه ها فکر نکن و کار اصلی را پیش ببر. کاری که من کاملا فراموش کرده ام گویا.

اما دیروز را بنویسم که روزی بود آرام. صبح بعد از اینکه دوتایی خانه را تمیز کردیم تو با مامانت بنا به قراری که با آیدا داشتی رفتید بیرون تا مامانت برای فامیل در ایران سوغاتی بخره از جایی که به هر حال مناسب باشه و من هم رفتم تا کافه ی "گرین بینز" و بعد از یکی دو ساعتی درس خواندن برگشتم خانه. سر راه آبجو گرفتم و بعد از اینکه رسیدم خانه عوض درس خواندن نشستم پای تلویزیون و بطور اتفاقی مصاحبه ی مارینا نعمت نویسنده ی کتاب زندانی تهران را دیدم در کانال tvo و تا آمدن شما و بعد از آن هم دیگه سراغ درس را نگرفتم. انگار نه انگار که باید تا دو هفته ی دیگه مقاله ی درس آدورنو را بدم.

به هر حال مهمترین اتفاق امروز همان چکی بود که کلا حساب و کتابهای ما را برای اجاره خانه خیلی راحتتر کرد. کاشکی پول داشتیم و کمی برای مامانم می تونستم بفرستم. شاید برای تابستان کمی بتوانیم پس انداز کنیم. امیدوارم خاله آذر که رفته ایران بتونه آن زمین کذایی را بفروشه که بیشتر از همه کمک حال مامان میشه.

هیچ نظری موجود نیست: