۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

احوال و اعصاب


ساعت چهار و 21 دقیقه هست و تو تازه از کتابخانه ی کلی رفتی پیش چشم پزشک برای امتحان لنزهایت. من هم از صبح اینجا بودم و باید سریع وسایلم را جمع کنم که کتابخانه داره میبنده. با اینکه از صبح نشستم سر درس اما کارهایم راضی کننده پیش نمیره. هم موضوعم سخته و هم خودم خیلی روی فرم نیستم.

خیلی کوتاه از دیروز بگم که روز خیلی مزخرفی شد. تو برای مامانت بابت روز مادر کادویی خریده بودی و بعد از اینکه صبح خانه را تمیز کردیم قرار شد بریم بیرون و یک صبحانه ای دور هم بخوریم و من به کتابخانه برم تا شب که قرار بود من و تو بریم رستوارنی که تو بابت تولد خودت و سنتی رزرو کرده بودی. اما قبل از اینکه از در بریم بیرون مامانت شروع کرد با بابات یک به دو کردن سر کارهای شرکت و پول و خلاصه همان چیزهایی که همیشه بهانه میشه. هر چی من سعی کردم که قصه را ختم به خیر کنم نشد. انصافا بابات هم اصلا اینبار مقصر نبود اما مامانت کاری کرد که من پیش خودم به غلط کردن افتادم که عجب داستانی شده. هر بار که دور هم جمع می شویم برای اینکه چند روزی را در کنار هم قدر بدانیم دایما بین اینها و بخصوص با کارهای بسیار اعصاب خورد کن مامانت روزگارمون خراب میشه.

خلاصه نمی خواهم وارد جزییات بشم که نه حوصله اش را دارم و نه وقتش را. همین بس که تا امروز هر دو سر درد داریم و تا صبح نتونستیم درست بخوابیم و دیشب هم بچه ها دایم می پرسیدند حالتون خوبه؟ خلاصه که بخصوص این دفعه خیلی کف کردم. من که نتونستم از شدت ناراحتی و عصبی بودن یک کلام حرف بزنم و چیزی بخورم تا آخر شب. بعدش هم اصلا نرفتم کتابخانه و بعد از اینکه از شما جدا شدم که ساعت نزدیک 3 بعد از ظهر بود تا 7 که برگشتم خانه در خیابان قدم میزدم. از آن طرف مامان من که به آدم از حال و روزگارش هیچی نمیگه که مبادا مخل زندگی ما بشه و این طوری آدم را نگران می کنه و از این طرف هم مامانت که هیچ چیزی راضی اش نمی کنه. به قول بابات این بار پول هواپیماشون را قرض کرده اند اما مامانت بابت چندرغاز دیروز داشت پدر اعصاب همه را در می آورد. تازه در خیابان هم در حالی که من و بابت جلوتر قدم میزدیم و بابات بیچاره داشت تنها گله می کرد صدای گریه کردن مامانت که با تو چند متر عقبتر داشت می آمد توجه همه را به خودش جلب می کرد.

خلاصه این از دیروز. دیشب اما در کنار بچه ها و کمی از دانشگاه و اوضاع حرف زدن حالمون را بهتر کرد. جزییاتش باشه برای فردا. تنها اینکه آقای مهندس بعد از اینکه سه روز ما را سر کار گذاشت و دایم از اینکه تو را پیدا کرده اظهار خوشحالی می کرد خبر داد که تو "اور کوالیفای" هستی و کار را به کس دیگه ای داده!

اما امروز گمل ایمیلی زد که تا اینجا خبر خیلی خوبیه و امیدوارم این یکی کمی حال و زورمون را در این ایام بی پولی و عقب افتادن درسها و اعصاب خوردی بسازه. نوشته که "دین" دستور بررسی پرونده ی تو را داده و گفته در صورت امکان و تایید هیات تصمیم گیری دپارتمان و نیاز گروه فارغ از ظرفیت، پرونده ی تو را بازخوانی کنند.

خب! برم که همه رفته اند و الان چراغها هم خاموش میشه. من هم باید برم دکتر داندانپزشک.

هیچ نظری موجود نیست: