۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

پاییز پدر سالار


اولین روز کاری ماه می هست. ماه تولد تو و ماه زیبایی بهار در نیمکره ی شمالی ماه اردیبهشت. من در کتابخانه ی ربارتس هستم و در حال تلف کردن وقت بجای درس خواندن. تو و مامان و بابات هم رفته اید با مهناز به کاستکو برای خرید. در واقع بیش از ما آنها احتیاج به خرید داشتند چون بابات لباس زیر نیاورده و مامانت حوله و چیزهایی از این دست.

دیروز صبح رفتیم چهار نفری کافه ی فرانسوی "کرپ اگوگو" برای صبحانه. قبل از آن من و تو خانه را تمیز کردیم و در هوای نسبتا بارانی و در حالی که من هنوز کاملا خوب نشده ام و حسابی بی حال و رمق هستم رفتیم بیرون. البته قبلش بابت اینکه من در حین اسکایپ کردن مامانت با خاله فریبا -وقتی که خاله بهش گفت که "تردمیل" برای پاهای ورزش نکرده خوب نیست- گفتم خاله خودتون را خسته نکنید ما هم گفته ایم اما قبولمون ندارند، توسط تو تذکری گرفتم که سر به سر مامان و بابات نگذارم. هر چند که بعد از اینکه گویا مامانت که متوجه شده بود بهت گفته بود چرا این حرف را به من زده ای خودت هم دچار عذاب وجدان شدی. به هر حال این مساله ای است که در خانواده ی شما کمی آدم را دچار سر در گمی می کنه. البته نه در مورد مامانت بلکه در مورد بابات. مثلا روز قبلش بابات سر صبحانه گفت من از همان اول و در فرودین 58 پی به ماهیت جمهوری اسلامی بردم و خلاصه فهمیدم که داستان بر چه مداری خواهد رفت. این البته در جواب مامانت بود که گفت من از اول هم از این حکومت خوشم نمی آمد - و انصافا در قیاس با بابات کاملا راست و درست می گوید. به هر حال متاسفانه یکی از معدود اخلاقهای ناراحت کننده ی پدرت - در کنار دریایی از محاسن واقعا کم نظیرش- همین غرور بیجا و عدم اعتراف به اشتباه و حتی ندانستن هست. به هر حال همه ی ما و بخصوص شما سه نفر اصلی خوب می دانید که این نقطه ی ضعف چقدر میتونه باعث خدشه دار شدن قضاوت دیگران بشه. اما این داستان بعضی اوقات واقعا ناراحت کننده میشه. شاید به قول تو بخصوص در برابر کسی مثل من که خیلی راحت اشتباهم را می پذیرم و بخصوص خیلی مشتاق برای یادگرفتن چیزهای تازه هستم. نمی دانم چرا خیلی ها اینطورند. مثلا بابات و درست در نقطه ی مقابلش مامانت که هم اشتباهاتش را می پذیره و هم تا حد توانش زمینه و اشتیاق یادگیری داره.

در قیاس با خانواده ی خودم باید بگم در کنار بسیاری از معایب و محاسنی که مثل همه دارند، این یک مورد را در آنها ندیده ام. اینکه حاضر نباشند که بگویند اشتباه کرده اند. یا چیزی را نمی دانند. یا در هر زمینه ای اظهار نظر کارشناسانه کنند- که البته این آخری گویا تیپیکال اکثر ما ایرانی هاست.

به هر حال من هفته ی پیش به بابات گفتم که در استفاده از تردمیل مواظب باشید چون برای زانو خیلی مناسب نیست. در پاسخ یک لکچر پزشکی داد و خلاصه در مایه های لازم به تذکر نیست و خودم همه چیز را می دانم بود. دیروز که من در پاسخ خاله که به هر حال متخصص این کار هست آن را گفتم به نظر آمد که هم بابات ناراحت شد و هم با تذکر تو، خود من.

بعد از صبحانه اما با اینکه قصد داشتم برای درس برم کتابخانه - و البته کتابخانه ها چه عمومی و چه دانشگاهی در ترم تابستان روزهای ویکند کمتر از نیم روز شده اند و این هم از بد شانسی من- بخاطر اینکه حال همگی خوب باشه و به همه خوش بگذره با شما علیرغم بی حالی شدید بعد از تمیزکاری خانه آمدم "ایتون سنتر". البته وسطهای کار دیگه نای ایستادن نداشتم و رفتم در کافه ی "استارباکس" ایندیگو دو ساعتی را نشستم و کمی درس خواندم. بعد از اینکه کار شما تمام شد رفتیم برای خانه ی مهناز که قرار بود دیشب بریم یک سینی خریدیم و خلاصه تا رسیدیم خانه ساعت 6 عصر شده بود. مامان و بابات کمی خوابیدن و بعدش هم رفتیم شام منزل مهناز و نادر که عفت خانم را هم دعوت کرده بودند.

گرمای شدید خانه در کنار حرفهای صدتا یک غاز نادر و جیغ و ویغ آریا و میز مفصل شام مهناز و سر و صدای بلند تلویزیون و ... اما شب بدی نشد. در راه برگشت در قطار پسر جوانی رو به ما کرد و گفت شنیدید که بن لادن کشته شده. گفتیم نه. لپ تابش را در آورد و خلاصه به مامان و بابات که آن طرف نشسته بودند نشان داد. خیلی هیجان زده بود.

خلاصه که آشوبهای خاورمیانه در حال وارد شدن به مرحله ی تازه ای است. سوریه که هر روز به شمار شهروندان کشته شده اش اضافه میشه. لیبی همانطور مانده. بسیاری از کشورها هنوز وارد مرحله ی جدی تغییر و چالش نشده اند. و البته ایران هم همچنان در بیم بلا و تعلیق کوتاه مدت خودش تا نفی کامل شرایط موجود است. اتفاقی که امیدوارم هر چه سریعتر و البته با کمترین هزینه برای مردم همراه شود.

هیچ نظری موجود نیست: