۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

ملبورن کاپ


با شروع نوامبر مثل قبل همه چیز به همون منوال همیشگی می چرخه: درس نمی خونم-بطالت- خود فریبی- الافی و ... تو اما کار کردن- چرخ زندگی را جلو بردن- تحمل نق و غرهای من و ...

سه شنبه 3 نوامبر. ساعت 5 عصر تمام روز را با سردرد سر کرده ام. الان از پیش جان میام که قرار بود برام فرم سالانه ی گزارش کارم را پر کنه. آخرش ازم پرسید آیا درسات را هم می خونی؟ آیا می نویسی؟ و... جوابم مثل همیشه بود: بله دارم یه کارهایی می کنم. و البته می خوام از "فردا" از فردا "شروع" کنم.

دیروز با هم رفتیم بانک تا تو پول وکیل کانادا را براشون حواله کنی. در راه برگشت از بانک به دانشگاه شروع به بحث کرئن هم با تو کردم که اگه اسکالرشیپ گرفتی بایست تا وقتی که در آنجا قراره دانشگاه رفتنمون قطعی نشده اینجا درس بخونی و تو تردید در این داشتی و می گفتی شاید بهتر باشه که زودتر بریم و زندگی را راه بندازیم. من اما معتقد بودم که نه برای زندگی ما که قصد داریم در مسیر آکادمیک باشیم لازمه تا حد امکان از کحیط و امکانات دانشگاهی خودمون را دور نکنیم. خیلی به نظرم داشتم درست می گفتم تازه باعث ناراحتی خودم و تو هم شدم اما بهت گفتم که مسلما دارم درست میگم.

سر نهار با ناصر که مشورت کردم نگاه تو را درستتر و دقیقتر می دونست. آمدم پیشت تا ازت معذرت خواهی کنم چون ناراحتت کرده بودم. اما تازه تو داشتی منو شرمنده می کردی که نه این تو بودی مه باعث ناراحتی من شدی و ... . خلاصه که خیلی خیلی شرمنده و سرافکنده شدم. تو مثل همیشه داشتی بهم می گفتی که تصمیم های من اکثر اوقات صحیح تر و بهتر در آمده اما قصد تو اینه که با هم و بهتر فکر کنیم تا اگر گوشه ای مغفول مانده به چشممون بیاد. راست میگی تو همیشه این لطف را به من داری و من کمترین فهم را از این موضوع دارم.

دیروز بلافاصله بعد از اینکه تو کارت را تمام کردی با تو آمدم خانه. کمی سرماخورده ام و خسته ام. امروز هم که این سر دردر لعنتی از کار و زندگی انداختم. شب هم زود خوابیدیم. صبح با کانادا تماس گرفتی و انها گفتند باید تمام کارها را بکنیم و چند روز مانده به پایان موعد بهشون خبر بدیم که ما همه کارها را کرده ایم اما هنوز جواب ایران نیامده و آن وقت درخواست مهلت بیشتر کنیم. حالا فردا صبح قرار شد تا با هم بریم پلیس اینجا و کاهامون را بکنیم.

قرار بود با ناصر تا قبل از شروع نوامبر مقاله ی ایران را بنویسیم که هر دو با تنبلی هی پشت گوش انداخته ایم و حالا هم هیچ کدوم نمی دونیم بنویسیمش یا نه. فرصت خوبیه اما من خیلی دارم یللی تللی می کنم. باز ناصر درگیر کارهای کلاس و شاگرداش هست. من که از هفت دولت آزادم چی بگم.

تنها کار مثبت امروزم گوش کردن به ABC Classic بود. امروز ملبورن کاپ هست و قرار بوده تو هم سر کار با همکارهایت در این مراسم اعلام خوشی کنید. البته حقوق کار ساعتی را هم میدن. این هم داستانی اینجا. ایالت ویکتوریا که تعطیله و بقیه ی استرالیا هم شادی و بورژوا بازی می کنند. کمی آنطرفتر در ایالت شمالی البته بومی ها با هزاران مشکل معیشتی و فرهنگی دست و پنجه نرم می کنند فردا هم 13 آبانه و نمی دونم در ایران چه خواهد گذشت. از اینترنت که بوی درگیری و خون میاد. من و تو هم تنها کاری که می تونیم بکنیم شاید همین دستبندهای سبزی هست که به دستهامون بستیم. و البته خواندن و نوشتن و درباره اش حرف زدن. کاری که این روزها بخصوص آنت بهم پشنهاد داده انجام بدم و دوباره بنویسم.

هیچ نظری موجود نیست: