۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

نویسنده شدن


ساعت 6 عصره و دارم آماده میشم برم خونه. تو بعد از کار با ساناز فتوحی قرار داشتی در کافه دندی. اما برای اینکه کوتاه از خبرها و کارهای این دو روز که اتفاقا خیلی هم مهم بودند بگم از امروز شروع می کنم که تو صبح بعد از اینکه نیم ساعتی دم ساختمون محل کارت با هم وایستاده بودیم و داشتیم راجع به اینکه من برای درس در کانادا باید چی کار کنم و آیا باید رشته ام را عوض کنم و آیا باید تمام پولمون را برای این ترم آخر در اینجا بدم یا بی خیال بشیم و بیام کانادا و ... صحبت کردیم و تو رفتی بالا و من آمدم به PGARC بهم زنگ زدی که سه تا ایمیل عالی داشتی. به ترتیب اهمیت: اول اینکه برای نوشتن یک فصی از کتابی که به زودی دانشگاه کاردیف درباره ی جنبش های اجتماعی و اینترنت و رسانه چاپ می کنه طرح مقاله ات قبول شده و این یعنی اینکه باید تا نیمه ی ژانویه "بوک چپتر" خودت را برسونی. قراره 20 فصل داشته باشه که یکیش مال توئه. مال تو نویسنده و افتخار من.

دوم اینکه دانکن برات ایمیل زده بود و گفته بود از اینکه دانشگاه نتونسته بهت اسکالرشیپ بده خیلی ناراحت شده اما رزومه ات را خواسته تا ببینه برای پروژه ی جان کین میشه برات کاری کرد و اسکالرشیپ گرفت. البته تو بهش گفتی که احتمالا ما برای رفتن به کانادا مصمم تر از ماندن شده ایم. اما فعلا از هر شانسی استقبال می کنیم.

سوم هم ایمیلی بود که لنی هم برای من و هم برای تو زده بود و گفته بود که به زودی دعوتنامه هامون برای کنفرانس امسال "کریتیکال تئوری" - نظریه ی انتقادی- که در پراگ برگزار میشه امسال فرستاده میشه و می خواد به دوستانش در انجا پیشنهاد برگذاری یک پنل مستقل درباره ی ایران بده. اگر این بشه که عالیه و حتی اگر هم نشد همینکه بریم و کسانی مثل هابرماس و اکسل هونت و سیمون کریچلی و نانسی فریزر را ببینم و باهاشون تبادل اطلاعات کنیم بی نظیره.

دیروز هم از سفارت ایران پاسپورت ها و شناسنامه هامون را فرستادند اما خبری از رفرنس و شماره ی پرونده نبود. حالا باید ببینم که چطور میشه و چگونه باید برای مهلت بیشتر اقدام کرد. از سفارت نیوزلند هم باهات امروز تماس گرفتند و قرار شد که فردا پیش از ظهر بریم برای گرفتن ویزاهامون. خب خدا را شکر همه چیز داره خوب پیش میره.

البته من تمام دیروز و بخشی از امروز را تپش قلب داشتم که به سلامتی پدیده ی نوینی است. با اینکه دیروز به نسبت بدک درس نخواندم اما سر همین داستان رفتن و چه کردن و ... خلاصه که حسابی گیج و سردرگم شده ام. بهتره بهانه دست خودم ندم و بشینم کارم را بکنم که اگر این بار هم به یه بهانه ی دیگه ای از زیر بار نوشتن تز شانه خالی کنم ممکنه دیگه هیچ وقت نتونم این فرصت را به دست بیارم.
دیروز که داشتم متن سخنرانی دکتر فولادوند را در کتاب خرد در سیاست می خواندم به جمله ی جالبی برخورد کردم که دیدم چقدر با احوالات من متفاوته. در انجمن حکمت و فلسفه و به درباره ی فلسفه ی کانت گفته بود که بلاخره من دهه ها عمر گرانمایه ام را درباب این متفکر و آراء او صرف کرده ام.
واقعا که عمر اگر به برنامه و کاری در جهت خیر عمومی باشد بسیار گرانمایه و مهم است.

خب متن امروز را با این امید تمام می کنم که خبر نوشتن یک فصل از یک کتاب توسط تو می تواند و باید بهترین امید را به من و ما بدهد که این باقی مانده از عمر را گرنبار و مایه ور و گرانبها کنیم. تو همیشه افتخار من بوده ای و خواهی بود. گرانبهای من.

هیچ نظری موجود نیست: