۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

ویزای نیوزلند برای دو کلمبیایی


دیروز بعد از ظهر که آمدم خانه تو هنوز از دندی نرسیده بودی و بعد از اینکه تو بافاصله ی کمی آمدی مامانت هم از استخر آمد و شما نشستید به دیدن برنامه ی "مستر شف" من هم با اینترنت 90 را دیدم. از بس تنقلات خوردم که امروز صبح نمی تونستم صبحانه بخورم. تا ساعت یک تو رختخواب داشتم برنامه را می دیدم و مامانت هم پای اینترنت بود. بعد از اینکه خواستم بخوابم و البته تو را هم با نور لپ تاب اذیت کرده بودم از صدای آدامس جویدن مامانت و آدامس ترکوندنش من که خوابم نمی برد و تو هم بیدار شدی و رفتی بهش گفتی. این چند شبه کلا با مامانت راحت نبودیم. شب قبلش که من بهش گفتم از این فرصت استفاده ی بهتری بکنه و بجای اینکه تا ساعت 5 عصر پای تلویزیون و توی رختخواب باشه و بعدش بره تا آخر شب استخر یک جوری برنامه ریزی کنه که با تو وقت بیشتری داشته باشه. چون معلوم نیست که دیگه کی چنین فرصتی پیش بیاد. البته تو قبلش بهم گفتی ولش کن و نمی خواد بگی خیلی ناراحت میشه. اما حرف من درست درآمد که گفتم نه احساس می کنم مامانت خیلی هم دلتنگ دوری و ناراحتی بچه هاش نمیشه و بیشتر از اونی که میگه به فکر خودشه. ایرادی نداره و از این نظر خیلی مثل مادره اما مادر ادعای این دلتنگی را هم نمی کنه اگر که دلتنگ نباشه. خلاصه اینکه گفت راست میگن که مهمان مثل نفسه آمدنش عزیزه و بیرون نرفتنش خفه کننده. تو که خیلی بیشتر از من ناراحت شدی اما من موقع خواب دیگه کلافه شده بودم وقتی که تو داشتی با بابات تلفنی حرف میزدی و مامانت اصرار داشت که به من ثابت کنه حالا که CD دوربین موبایلش را در تهران جا گذاشته اینجا نمایدندگیش باید بهش یک CD دیگه مجانی بده چون این کار یعنی سرویس به مشتری و ... من هم که بعد از 20 دقیقه تلاش و با احتساب اینکه تو هم در طول تمام هفته سعی کردی بهش بگی که این منطق جهان بیزنس و سرمایه داری نیست و به چه دلیل چنین چیزی عملی نمیشه و خلاصه باید برای خرید این برنامه دوباره پول دهیم، دیدم که عملا حرفها و توضیحات ما و تلاش من فایده ای نداره و مامانت نمی خواد قانع بشه. خلاصه باز هم تو بهش گفتی مامان دلیل این اصرار را نمی فهمم، تو که می دونی ما از جمله آدمهایی نیستیم که اگه چیزی را ندانیم اصرار به دانستنش بکنیم. خلاصه اینکه با حالت عصبی و فرسوده هر دو و شاید هر سه خوابیدیم.

امروز صبح هم بخاطر تلفن خاله فریبا مامانت قبل از اینکه از خانه بریم بیرون بیدار شد و موقع خداحافظی باز هم با تو بد اخلاقی کرد و در جواب تو گفت همش داری بهم گیر میدی و از من می خواهی عیب جویی کنی. تو هم که اصلا چیز خاصی نگفته بودی دهنت باز مونده بود. مامانت هم برای بار صدم گفت من تو این دو سال گذشته چیزهایی به سرم آمده و دوره ای را با بابات داشته ام که دیگه اینطوری شدم. البته به قول تو بی راه نمیگه اما بیشتر بهانه جویی هست. کلا بی تعارف که به نظر من آدم خود خواهیه - البته اعتراف می کنم که خودم بیشتر از اون خود خواهم- اما در قیاس با بابات و خودت به نظر من اول جهانگیر و بعد مامانت آدمهای خود خواهی هستند. یعنی بیشتر به منافع لحظه ای و خواست الان دلشون توجه می کنن تا آینده ی خودشون و دور و بری ها. بگذریم، این سری نه مامانت از بودن با ما خیلی بهش خوش گذشته و نه ما انقدر راحتیم که دفعه ی پیش بودیم.
دو سال پیش که آمد برای سه ماه پیشمون به قول خودش بیشتر می گفتیم و می خندیدیم. راست میگه. به خودش هم دلیلش را گفته ایم. هر دو هم خسته ی درس و بلاتکلیفی اینجا و اونجا شده ایم و هم واقعا داستانهای ایران خیلی تو روحیه مون تاثیر گذاشته. هیچ کاری که نکرده ایم - جز درباره اش کمی اطلاع رسانی و حرف زدن - فقط غصه اش را خوردیم برای مردمی که دارن با تمام وجودشون مستهلک خواسته های بدیهی و امروز می شوند.

الان هم تو بهم زنگ زدی که داری میری استخر. من هم قراره برم سلمانی و بعدش بیام خانه. درسی نخوندم. امروز صبح رفتیم با هم سفارت نیوزلند و ویزای آنجا را گرفتیم. امیدوارم هم کنفرانس خوبی باشه و هم بعد از مدتها کمی استراحت کنیم و بخصوص تو بتوانی کمی خستگی در کنی. یک ساله که داری تمام وقت کار می کنی و تز نوشته ای و کنفرانس رفته ای و ... و هنوز پیش نیامده که کمی فارغ از این داستانها استراحت کنی.

من ه که این روزها فکرم حسابی درگیر این شده که بلاخره درسم را اینجا تا کجا جلو ببرم و چقدر هزینه کنم و آیا این پول آنجا بیشتر به کارمون و زندگیمون نمیاد و ... . خلاصه فکرم را حسابی مشغول چیزهایی کرده ام که به قول تو باید زود برایشان تصمیم بگیرم. اگر این طرف قصد دارم تز بنویسم باید شروع کنم که همین چوریش هم خیلی دیر شده. اگر هم می خواهم بندازم کار و باز شروع از اول را ان طرف که باید برای آنجا و درسهای و آنجا و آینده ی رشته ام و زبان فرانسه تصمیم فوری بگیرم.

خلاصه اینکه در حال حاضر فکر می کنم بهترین تصمیم اینه که بجای تنبلی و بهانه ی پول تحصیل و ... کارم را تمام کنم تا با فراق بال برم کانادا و از اول برای دوره ی دکتری اقدام کنم.
امیدوارم هر چی خیره پیش بیاد.

راستی الان که آمدم این نوشته را پست کنم یادم به داستان خنده دار امروز در سفارت افتاد و گفتم بنویسمش تا مثل آن دفعه ای که با هم رفتیم دبی سفارت آمریکا و یکی مثل بختک هر جا می رفتیم بشینیم و می آمد کنارمون و دائما سرفه و عطسه و تف می کرد و هر وقت ما یاد آن روز می افتیم خنده مون می گیره، این یکی را هم به یاد داشته باشیم.
نشسته بودیم منتظر که یک دختر و پسر کلمبیایی با دو تا چمدان آمدن تو که ما الان از فرودگاه برگشتیم؛ داشتیم می رفتیم نیوزلند که در فرودگاه بهمون گفتند که شما که ویزا ندارین. ما گفتیم ما ویزای اینجا را داریم دیگه اما انها گفتند ببخشید نیوزلند خودش یک کشور جدا هست و باید برایش ویزا بگیرید. خلاصه ما هتل و همه چیزمون را انجا گرفته ایم و حالا آمده ایم ویزا بگیریم و با اولین پرواز بریم. طرف هم بهشون گفت مدارک دانشجویی خودتون را دارید و آنها گفتند نه ما درسمون تموم شده گفتیم بریم آنجا را هم ببینیم. منشی سفارت پرسید پاسپورتتان چیست گفتند کلمبیایی، گفت کمی سخت شد اما فرم را پر کنید احتمالا افسر بهتون ویزا میده البته دو هفته ای طول میکشه. اینها هم گفتند چی دو هفته. بابا همین بغل هست. یارو هم کف کرد و گفت آره ولی خودش یک کشور مستقله.

هیچ نظری موجود نیست: