۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

میشل و آدریان


دوشنبه صبح ساعت 9:22 دقیقه 9 نوامبر سال 2009 در PGARC نشسته ام. امروز صبح زودتر آمدیم و من اول کتاب Zizek: a (very) critical introduction را که اینترلایبرری گرفته بودم کپی کردم و تازه آمده ام تو و پای اینترنت. تو هم که خوشگل کردی و رفتی سر کار. قراره با مامانت بعد از ظهر برید استخر و من هم از همین امروز شزوع به درس خواندن کنم آنطور که باید.

شنبه و یکشنبه که درسی به آن صورت نخواندم. شنبه را که اینجا نوشته ام اما یکشنبه بعد از اینکه صبح خانه را جارو کردم دو ساعتی تا آمدن میشل و پارتنرش آدریان وقت داشتم که درس بخوانم. تصمیم گرفتم برم بیورن و توی یک کافه بشینم تا هم من به درسهام برسم و هم شما آماده شوید و بریم برای نهار با آنها بیرون. از در که آمدم بیرون "لی" را دیدم که در "کوردیال" کافه ی پایین خانه مون نشسته بود. لی چینی هست و با مردی در طبقه ی دوم آپارتمان ما دوسته که جای پدرشه و فکر کنم در دانشگاه سیدنی درس میده. تو قبلا باهاش حرف زدی و بهت گفته که برای یکی از تحقیقاتش درباره ی سکه های دوره ی هخامنشی سالها پیش ار انقلاب به ایران هم آمده. به هر حال لی خیلی سر حال نبود و بهم گفت که با اینکه اقامت اینجا را داره ولی می خواد بره کانادا یا آمریکا، جون به نظرش محیط اینجا نسبت به آنجا خیلی بسته تره و هنوز رگه های نژادپرستی شدیدی داره. کمی باهاش حرف زدم و برای رفتن به آمریکای شمالی راهنماییش کردم. خیلی خوشحال شد و گفت حتما میره خونه و سری به سایتهایی که گفتم میزنه.

دیگه فرصتی برای درس خواندن نبود. برگشتم بالا و آماده شدیم و وقتی میشل و آدریام رسیدند رفتیم پایین و پنج نفری - البته با ماشین آنها- رفتیم محله ی "بالمین" که خیلی زیبا بود و در کافه رستورانی روبروی پارک و با نم باران نشسیتم و چند ساعتی گپ زدیم و نهاری خوردیم. وقتی برای کمی قدم زدن من و تو و میشل از مامانت و آدریان جلو افتادیم حرف رضا شد و اینکه موفق نشده که اسکالرشیپ دانشگاه نیوساوتویلز را بگیره. میشل گفت با اینکه در پنل بودم و خیلی سعی کردم اما نشد. کی گفت امسال که سال اولم بود تازه فهمیدم چقدر سیستم اسکالرشیپ نامنصفانه هست. مثلا چون کسی مثل رضا مقاله ای به انگلیسی نداره نتونست که اسکالرشیپ را بگیره در حالی که کتاب و فیلم و ... به فارسی داره. خلاصه اینکه متوجه شدیم که تو هم متاسفانه و یا شاید خوشبختانه نگرفتی و دیگه فقط باید به کانادا فکر کنیم.

من خیلی برات ناراحت شدم و خودم را خیلی مقصر می دونم. بهت هم گفتم. تو برای خرج زندگی تمام مدت کار کردی و واسه ی همین نتونستی احتمالا نمره ی بهتری بگیری البته داستان تمام کردن و نوشتن تزت تو اون شرایط که شاهکار بود. به هر حال، اینکه نتونستی حتی یک مقاله ی دیگه هم بنویسی به همین دلیل کار کردن تمام وقت بوده. البته بهت گفتم که مهم اینه که ببینی آیا کارت دارای ارزش از نگاه متخصصان این حوزه هست یا نه و وقتی واکنش کسانی مثل باب گودین و ... را می بینی می توانی بفهمی که کارت درست بوده.

به هر حال میریم و امیدوارم انجا به بهترین شکل کار را ادامه دهیم. تو با دانشگاه تورنتو هم حرف زدی و انها بهت گفتند که پیشنهاد می کنند یک فئق دیگه در آن دانشگاه بگیری و بعد به دکترا ارتقاء اش بدی. احتمالا همین کار را هم بکنیم. در این مدت بهت گفتم که باید بزنی و حتما یک مقاله ی دیگه هم برای چاپ آماده کنی و تا می توانی بنیه ی مطالعاتی خودت را بالا ببری.

خلاصه که این از داستان یکشنبه. بعد از اینکه ما را رساندند خانه مامانت با بابات تلفنی حرف زد و باز هم بهم گیر دادند و بعدش رفت استخر تا دیروقت. من هم رفتم دندی نشستم و کمی درس خواندم و تو هم ماندی و خانه را تمیز کردی. شب سالادی خوردیم و کمی تلویزیون دیدیم.

الان هم تو زنگ زدی که مدارک کانادا را پست آورد در محل کار و بهت تحویل داد. باید برای "مدیکال" وقت بگیریم و برای پلیس چک استرالیا هم گویا نوشته حتما یکی از قسمتهای فرم را علامت بزنید که تو کطکئن نیستی علامت زده ایم یا نه. به هر حال امیدوارم هفته و ماه و سال ایده آلی پیش روی تو و من و ما و آنها باشه.
راستی فردا روز بخصوصی هست. عمر این روزنوشته ها به یک سال میرسه. "روزها و کارها" یک ساله میشن و من دعا می کنم با هم بشینیم و در سلامت و خوشی پنجاه سال بعد این روزها را بخوانیم و لذت از آن ایام ببریم.
تقدیم با عشق: آ.

هیچ نظری موجود نیست: