۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

برمی گردیم


ساعت نزدیک 8 شب دوشنبه 16 نوامبر هست. دارم یواش یواش آماده میشم که بیام خونه و پیش تو. تو هم تازه از استخر برگشتی و گفتی داری خانه را گردگیری می کنی و می خواهی برای شام سالاد درست کنی. شنبه شب تا دیروقت اینجا بودم و تو با مامانت بیرون بودین و شب که برگشتم فیلمی دیدم و دور هم بودیم. یکشنبه بعد از اینکه با مادر حرف زدیم و تو کمی با مامانت و بعد هم با من بدخلقی کردی - کمی از حضور و رفتار مامانت خسته شدی- من آمدم دانشگاه و بعد از اینکه کمی درس خواندم برگشتم خانه تا با هم نهار بخوریم و بریم کافه ی کتابفروشی برکلو که با دنی قرار داشتیم. مامانت برامون کباب ماهی تابه ای درست کرده بود با دوغ و سبزی که واقعا بعد از مدتها خیلی مزه داد.

بعد از نهار رفتیم برکلو و دنی هم با آریل آمدند و بیشتر از یک ساعتی نشستیم و حرف زدیم. قرار شد جمعه ی همین هفته برای دخترش غذای ایرانی درست کنی و بریم خانه شان. دنی گفت که خیلی از اینکه دانشگاه بهت اسکالرشیپ نداده متاسفه و با صحبتی که پیش آمد و من اشاره به آشناییمون با پرفسور کین کردم گفت برایش یک ایمیل میزنه تا ببینه برای پروژه اش در سال آینده دانشجوی دکترا می خواد یا نه. هر چند که تصمیم به رفتن داریم اما از این کار استقبال کردیم و به هر حال اگر بشه امتیازات خاص خودش را داره.

بعد از اینکه دنی رفت من رفتم کافه دندی تا درسم را بخوانم، ممانت رفت استخر و تو هم اول رفتی خانه اما بعد از اینکه من بهت زنگ زدم که کتابت را بردار و بیا اینجا پاشدی و آمدی. خیلی رو فرم نبودی با هم کمی حرف زدیم و آرامت کردم و برگشتیم خانه. هنوز مامانت نیامده بود و دو ساعتی تا آمدن او رفتیم کمی تو دل هم و با هم حرف زدیم و حال و بال هر دومون خیلی بهتر شد. مامانت که آمد با تهران حرف زدیم و تا خوابیدیم ساعت طرفهای نیمه شب شده بود.

این روزها خیلی اشتیاق به خواندنم زیاد شده. در واقع این هفته با اینکه خیلی نخوانم اما تحت تاثیر کتابی درباره ی لوکاچ از استوارت سیم خیلی درگیر فضای لوکاچی شدم. برنامه ام اینه که بدون نگرانی و فقط بخاطر لذت یادگیری شروع کنم به دوباره - و البته آشنا شدن بیشتر- با لوکاچ و گرامشی تا برسم به پروژه ام درباره ی فرانکفورتی ها. امروز اما دیدم که نه باید چند چله برگردم عقب و باز هم سر از کانت در آوردم. اما با اینکه امروز را نسبتا بد نخوانم و تا اندازه ای راضیم، بی ربط خواندم. اول گفتم حالا اشکالی نداره باز هم کمی کانت و هگل می خوانم و بعد از مارکس میرم سراغ لوکاچ و ... که وقتی تو پای تلفن بهم گفتی چقدر از اینکه دارم برای کار روی تزم متمرکز می خوانم - در حالی که ربطی به تزم نداره- و چقدر این کار برای آینده مون در کانادا مهمه که من زودتر به سرانجامی برسم، خلاصه دیدم بهتره دست از پراکنده خوانی بر دارم و کانت را در همینجا متوقف کردم - مسلما فعلا.

دیروز و امروز که با هم صحبت کردیم خیلی بهت تاکید کردم که باید تا زمان از دست نرفته بشینی و یک مقاله بنویسی. اولش گفتی چه فایده دیدی که نوشتم و آنجایی که باید به کارم می آمد دیده نشد. بهت گفتم که نه، اگر دانشجوی خارجی نبودی خودت می دونی که چقدر تاثیر گذار بود. شنبه وقتی نیک بهم گفت که تا حالا هیچ چیزی چاپ نکرده فهمیدم که تو خیلی هم نباید چاپ مقاله ات را بی اهمیت ببینی. بعد هم اینکه تازه اول راهیم و ... خلاصه سعی کردم بهت روحیه بدم و تا اندازه ای دادم. امروز گفتی که داری برای اینکه بیای بعد از کار بعضی روزها اینجا بشینی و کار کنی و بنویسی - یا در خانه، اما به هر حال بنویسی - برنامه ریزی می کنی. خیلی عالی میشه اگر که تا قبل از رفتن به کانادا بتونی مقاله ای دیگر هم برای چاپ جایی بفرستی و تاییدش را بگیری. اگر آن پروپوزالت برای یک فصل از کتاب هم بشه که دیگه شاهکاره میشه.

بهت گفتم که بخاطر اینکه خرج زندگی را دربیاوری از کارهای اصلیت باز موندی و باید با کمک همدیگه روی مدار برگردیم. برمیگردیم. ما باید برگردیم چون عاشقیم. چون برای بهتر شدن همه چیز داریم و همهتر از همه چیز همدیگر رو داریم. آره، بر می گردیم.

هیچ نظری موجود نیست: