۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

صبح زود اولین نفر


خیلی دیرم شده و باید الان برم خونه. ساعت 8 شبه و من تازه متن کنفرانس فردا را تمام کرده ام و هنوز نه تمرینی کرده ام و نه پاورپوینت آماده کردم. تو هم الان زنگ زدی و پرسیدی که کی میام. تو هم فردا در کنفرانس باید مقاله ارایه کنی البته نوبت تو ساعت 5 عصره اما من اولین نفر خواهم بود ساعت 9 صبح، تازه نکته ی داستان هم اینجاست که جان مدیر جلسه ی منه. بگذریم کنفرانس New Horizons هست و به نظر کنفرانس خوبی میاد. شام کنفرانس هم در نیوتاون و در یک رستوران سری لانکایی است.

دیروز بعد از ظهر بخاطر اینکه تمام روزم را گذاشته بودم برای ایمیل زدن به پرفسور جولین یانگ و پل پیتون و صبحش هم رفته بودم برای گزارش سالانه ی تزم عصر پا شدم و همراه تو که از سر کار داشتی می رفتی برادوی بانک آمدم. بانک که طبق معمول به دلیلی تعطیل بود- این شعبه ی "وست پک" چندین بار رفتیم و ما را قال گذاشته. خلاصه بهت گفتم بیا با هم بریم گلیب و بشینیم تو کافه ی "بدمنرز" و کمی گپ بزنیم دو تایی و بعد از مدتها. این کار را کردیم و خیلی خیلی بهمون بعد از ماهها دو نفری بیرون رفتن و درباره ی زندگی و روند درسی و کاریمون حرف زدن چسبید.

بعد از اینکه برگشتیم خانه و مامانت آمد براش از روی اینترنت فیلم "دایره زنگی" را گذاشتم که چون مدتی بود فیلم ایرانی ندیده بود خیلی خوشش آمد. خلاصه اینکه دیروز روز آرام و خوشی را داشتیم علیرغم اینکه من اصلا - حتی یک سطر- درس نخواندم. امروز هم خیلی کار نکردم بیشتر به بازی گذشت اما باید برم خونه و برای فردا خودم را آماده کنم.

یواش یواش داریم حس و حال سفر به نیوزلند را پیدا میکنیم و خیلی از این بابت خوشحالیم. راستی این مقاله ی آخر من در "اپن دموکراسی" خیلی جاها بازتاب داشته و از این نظر بعد از مدتی کمی بهم حس مفید بودن داده، البته واقعا کمی.

هیچ نظری موجود نیست: