۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

اسکالرشیپ نشد


همین الان قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن تو بهم زنگ زدی و گفتی که اسکالرشیپ بهت ندادند. به هر حال صدات نهاراحت بود و من هم ناراحت شدم و هر دومون جا هم خوردیم اما همانطور که خودت گفتی از این نظر خوب شد که تمرکز کارمون را روی کانادا به مراتب بیشتر می کنه. بخصوص حالا که این وکیل استرالیا هم بهت گفته فعلا برای اینجا اقدام کردن و اقامت گرفتن شانسی نداریم. هر دو ناراحت شدیم اما واقعا به خیریت داستان و اینکه دوست داریم بریم آن طرف و در آن سیستم درس بخوانیم بیشتر فکر می کنیم.

من که معتقدم - با اینکه مسیر خیلی دشوارتری هست - اما برای ما بهتره تا کمی واحد بگذرانیم و البته زبان دیگه ای هم خوندن با اینکه سخته اما مفید و لذت بخشه. تو که مشکل فرانسه نداری، من باید استارت بزنم و شروع به خواندن فرانسه کنم. حالا نمی دونم آیا آلمانی هم سر راهم می خوره یا نه.

ساعت 10:30 روز جمعه 6 نوامبر هست. تازه الان آمدم و در PGARC نشستم. دیروز که هر چی منتظر شدیم از پلیس بهمون زنگ نزدند تا اینکه قید سخنرانی سایمون تورمی را زدیم و رفتیم ایستگاه پلیس - بعد از کار تو - و آنجا هم بهمون گفتن چون بازداشتی داریم الان نمی تونیم. خلاصه قرار شد امروز صبح زنگ بزنیم و بریم. سر راه برگشتنی من آبجو و شراب خریدم و آمدیم خانه و مامانت هم که استخر بود و ما دوتایی با هم کمی گفتیم و خندیدیم.

مامانت که برگشت کمی سه نفری نشستیم و تلویزیون دیدیم و خوابیدیم. درس و نوشتن و اینها که صفر. اصلا نپرس که چیزی برای گفتن ندارم. تازه دیروز ناصر هم از پیش سوپروایزرش برگشته بود و خیلی حالش گرفته بود. لیلی رحیم بهش گفته بود که زاویه ی وردش به کار را قبول نداره و کارش به لحاظ تئوریک خلاء داره و باید فکری اساسی براش بکنه. البته خود ناصر هم معترفه که ایراد تئوریک بهش وارده اما کلا دوتا اشتباه داره به نظر من که بهش هم گفتم. یکی اینکه - همانطور که خودش هم می دونه - ضعف دانش تئوری اذیتش می کنه که البته با کار کردن به قول خودش - چون ما که چاره ای جز این نداریم - باید کارش را جلو بندازه. دوم هم اینکه ناصر مسایل کاریش را با دوستی با لیلی - بر اساس اخلاق ما ایرانی ها - قاطی می کنه و از این بابت هم کمی کار را در تعارف می گذرانه. به هر حال حالش گرفته بود و حق هم داره. خیلی زمان نداره و این چیزهایی که بهش گفتن خیلی کار می بره. به همین دلیل هم تصمیم گرفت تا نوشتن این مقاله ی مشترک را متوقف کنه که من هم قبول کردم. من هم این مدت خیلی وقتی براش نگذاشته بودم و با اینکه به اندازه ی ناصر گرفتاری نداشتم اما خیلی بیشتر از اون تنبلی کردم.

سر راه که دیروز داشتم می آمدم سمت تو یکی از معلم های زبان CET را دیدم که از حال و احوال هم پرسیدیم. وقتی بهش گفتم که قصد داشتم برای معلمهایم مثل سوزان و مارک ایمیل بزنم و بهشون بگم که گلدن کی بردم و دیپلم افتخار و از اینجور چیزها و از زحماتشون قدردانی کنم گفت که سوزان از شوهرش طلاق گرفته و رفته با دوست پسر اولش - که اون هم همسرش را از دست داده بوده - در ملبورن زندگی می کنه. خیلی جا خوردم به هر حال بالای 60 سال داشت و دایما از دخترش که برای تحصیل رفته آمریکا برامون می گفت. البته زن خیلی محترم و معلم خوبی بود.

خلاصه اینکه امروز صبج زود آمدیم دانشگاه و هنوز نرسیده بودم کامپیوتر را روشن کنم که تو بهم زنگ زدی که بدو بریم اداره ی پلیس که گفتن زود بیاین. از آنجایی که پول انگشت نگاری را ازمون گرفته بودند نمی تونستیم بریم جای دیگه و وقتی افسره پای تلفن از تو شنید که همکارش دیروز از ما پول گرفته گفت نمی تونین برین جای دیگه پس زود تا بازداشتی ها زیاد نشده اند بیان همینجا. خلاصه تازه برگشتیم. یک ساعتی طول کشید تا اثر انگشت کامپیوتری با تمام زوایا از دستهامون گرفتن. به هر حال پلیس جای دل انگیزی نیست و کلا هم من نسبت به فلسفه ی وجودیش مسئله دارم. اما قابل قیاس با ایران نبود و نیست. کارمان که تمام شد آمدیم دانشگاه و من الان دارم اینها را می نویسم تا ببینیم سرنوشت برامون چی رقم می زنه و کی بشه بشینیم - امیدوارم با هم - اینها را بخواینم و این روزها را به خوشی یاد کنیم. البته و صد البته به امید اینکه در روزگاری به مراتب خوشتر و بهتر نه تنها برای خودمون که برای همه بخصوص مردم ایران و جوانان.

همین الان ناصر هم آمد و وقتی بهش گفتم که به تو اسکالرشیپ نداده اند خیلی جا خورد و ناراحت شد. باورش نمیشه و میگه اگه تو نتونستی بگیری پس کی می گیره.
خب! شاید بد نباشه یک سری بیام پیش تو و کمی باهات حرف بزنم و ناراحتی را از تو دل قشنگ و مهربونت دربیارم. من مطمئنم که چقدر تو موفق میشی. خودت هم این رو می دونی. زیبای مهربون من. عزیزترینم.

هیچ نظری موجود نیست: