۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

قدم زدن در مسیر خود خواسته


دیگه سرما و زمستون داره می رسه. امروز هوا 17 درجه هست و از صبح باورن داره میاد. دیروز عصر وقتی تو از سر کار آمدی به PGARC برای اسکن کردن یکی دو صفحه و بعدش با هم رفتیم خونه بعد از شام سر شب تو از خستگی ساعت هشت، هشت و نیم بود که زیر لحاف و روز کاناپه خوابت برد. من هم که نشستم تا دیر وقت "نود" را نگاه کردم. هم تو خسته بودی و هم من با نشستن پای کامپوتر تو را "برد" کردم. صبح هم خیلی زود بیدار شدم تا آخرهای فوتبال آرسنال و منچستر را در سری رقابت های یوفا کاپ ببینم. بعد از مدتها فکر کردم این یکی دو باز ی نیمه نهایی و فینال ارزش بیدار شدن را داره. بازی که تموم شد ساعت 6:30 بود و تازه احساس کردم برگردم زیر لحاف و توی تخت و بغلت کنم و بخوابم. چشمم را که باز کردن ساعت نزدیک هشت بود و تو داشتی نگاهم می کردی و بهم لبخند زدی. گفتم مگه نباید بری سر کار دیرت شد که! اما تو گفتی دلم نیامد بیدارت کنم. زندگی یعنی همین لحظات. و من باز هم به تفاوتهای خودم و تو و مهربانی و آرامش و عشق تو بیشتر پی بردم. تو بهترین، مهربانترین و عزیزترینی.

مدتها پیش جایی خواندم به نقل از سقراط که یا زندگی و عشق و یا فلسفه. با اینکه اعتقادی به این تمایز ندارم و حتی نمونه های مخالفش را هم - مثل مارکس- سراغ دارم، اما اگز ساختارش این باشه با کمال شعف از اینکه عشق را و زندگی را با تو برگزیده ام کمال رضایت و افتخار را دارم.

ساعت هنوز 10 نشده. تو سر کاری و من اینجا باید امروز تا قبل از قرار ملاقاتم با جان کتاب هابرماس را تمام کنم. ناصر به آپن رفته و من فردا میرم سر کار. دوشنبه هم گویا او به آپن نمیاد و احتمالا تا سه شنبه همدیگر را نمی بینیم. دیروز بعد از اینکه صبح درباره استاد راهنماش گفت و گفت که از نظر او بخش تئوری کار ناصر ایراد داره خیلی فکر کردم که چطور میشه یک راهی براش پیدا کرد. در نهایت فکر کردم بهتره ناصر بجای پیش فرض گرفتن محاسن "مولتی کالچرالیسم" در حوزه فمینیسم اسلامی، همین پیش فرض را به عنوان نتیجه در آخر کار تایید کنه. یعنی هرم را وارنه کنه. مقدمه را نتیجه کنه تا حساسیت استادش هم برطرف بشه. در ضمن قانع شد که مثال چند همسری بخاطر کانتکس و پس زمینه بحث مثال آسان و سهلی برای مقایسه نیست.

اما از پریشب - سه شنبه - شب بگم که برای یک جشن کوچک دو نفره به مناسبت چاپ مقاله ی تو بعد از مدتها رفتیم سینما فیلم/انیمیشن خمیری - که تو خیلی دوست داری- به اسم "ماری و مکس" را ببینیم. رفتیم سینما دندی. بد نبود اما خیلی هم چنگی به دل نمی زد. تو هم از فضای تیره و غمگین فیلم خیلی خوشت نیامده بود. اما در مجموع از اینکه رفتیم پشیمان نشده بودیم. بعد از سینما هم رفتیم کافه چینکوئه در همان سالن دندی و چون مثل سینما در سه شنبه شبها برای پاستا تخفیف داره شام هم خوردیم و کمی گپ زدیم. هر جند که هم بخاطر روز طولانی و هم بخاطر اخبار انتخاباتی ایران، هر دو کمی خسته و بی حوصله شده بودیم. به هر حال شبی بود و برنامه ای که با هم بعد از مدتها تکرارش کردیم.

این یکی دو روزه از یک طرف بعد از ایمیل استفان به ما که بیایید با هم درباره ی اوضاع ایران برای چاپ در روزنامه های بلژیک مطلب بنویسیم و از طرف دیگه بعد از گپ زدن من با پروفسور "رابرت ون کریکن" و دکتر "لارا بث باگ" از گروه جامعه شناسی و علاقه ی آنها برای کار کردن و راهنمایی کردن من به عنوان دانشجوی دکترا کمی فضای چه کنیم - اینجا یا کانادا؟ - تقویت شد. البته دلیل اصلی داستان بیشتر از هر چیز به تماسی بر میگرده که هفته ی پیش یکی از دوستان سابقت در دانشگاه که حالا استاد دانشگاه "ساوت استرالیا" در آدلاید شده باهات گرفته بود. گویا پروفسور "السبت پروبین" که در حوزه مطالعات فرهنگی از جمله قلندرهاست تو را به آن دانشگاه معرفی کرده است. آنها دارند روی پروژه ی دموکراسی و اینترنت کار می کنن و از تو رزومه خواسته اند و گفته اند که اگر قبول کنی بری آنجا علاوه بر بورس کردنت به عنوان دانشجوی دوره ی دکترا مقالاتت در راتلج چاپ خواهد شد و بودجه ی تحقیقاتی خوبی برای پروژه هات خواهی داشت. خودشون گویا 10 میلیون دلار گرفته اند برای راه اندازی این پروژه. هر جند که خیلی به مسیر آینده ما نمی خوره اما مهمترین نکته اش دیده شدن و تایید در مسیر درست بودن برای ماست.

به همین دلیل وقتی داشتیم با هم در دندی شام می خوردیم گفتم که حداقل از نمونه آدمهای دور و برمون چیزی کم نداریم اگه که درست گام برداریم. خدار را شکر که هر چند با مقاومت و ایستادگی خودمون، به هر حال در راهی قدم میزنیم که احساس تعلق خاطر بهش داریم. خوشحالم.

هیچ نظری موجود نیست: