۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

ایستادگی


امروز شنبه است. من به PGARC آمده ام تا درس بخوانم و تو هم برای خرید به "آلدی" رفته ای. هر دو سر درد داریم. تو که از دیروز سینوزیت درد داشتی و من هم صبح ساعت 6:30 با صدای دریل همسایه از خواب بیدار شدم و سر درد گرفتم. دیشب به خاطر کنفرانس هامون جشن گرفته بودیم. بهترین جشن برای من و تو دو نفری بودن با خودمونه. شراب و فیلم و پنیر. عالی بود. البته طبق معمول تو وسط کار خوابیدی.

اما از پنج شنبه بگم، یعنی روز کنفرانس تو. من برای یکی دو تا سخنرانی دیگه از صبح رفتم و تو چون باید سر کار هم می رفتی یک ربع به ساعت سخنرانیت رسیدی یعنی 3:15 دقیقه. برای سخنرانیت تقریبا به همان اندازه ای آمدند که برای من آمده بودند. هفت هشت نفری می شدند. تازه اینکه خوب بود رئیس جلسه گفت تجربه به ما نشان داده کنفرانس های وسط ترم و غیر حوزه ی فلسفه ی اخلاق و تحلیلی اگر به پنج نفر برسه عالیه. راست هم می گفت. سخنرانی قبلی که راجع به آگامبن بود به غیر رئیس جلسه فقط من و یک نفر دیگه بودیم. به هر حال اوضاع ما بدک نبود.

اما ارایه ی تو که عالی بود. تازه اصلا نرسیده بودی متن را بخوانی اما آنقدر مسلط و سریع از روی متن خواندی و نکات را توضیح دادی که داشتم بهت افتخار می کردم. وسط کار بودی که یک لحظه به خودم آمدم و گفتم این ن منه، همراه و همسر و عشق من. بعد از جلسه هم یکی از شنوندگان با تو ایمیل رد و بدل کرد تا در تماس باشید. دختری بود که دیروز برای سخنرانی من هم نشسته بود و دکترایش را تا یکی دو ماه آینده می گیره. فکر کنم من و تو معدود کسانی بودیم که فوق می خواندیم. تو که تمام کردی و من هم که تازه شروع. از جمله غیر انگلیسی زبانها هم که فقط سه چهار نفری می شدند باز ما بودیم.

به ره حال تجربه ی دل انگیز و خوبی بود. دیشب هم به افتخار پروژه های بعدی و با هم لبی تر کردیم. صبح امروز هم برای صبحانه به دندی رفتیم و قهوه و نان موز گرفتیم. با اینکه سر درد داشتیم اما حرفهای خوب زدیم و برنامه های قشنگ ریختیم. آخه دیشب با مامانت حرف زدیم و قرار شد برای زمستان یک سر بیاد اینجا. گفتی که جهانگیر هم شاید برای دو هفته بتواند اواخر کار بیاد و اگر بشه که بابا هم بیاد احتمالا آپارتمان بغلی را اجاره کی کنیم و با یک ماشین و من هم اگر درسم را دست پیش ببرم یک هفته ای را مرخصی به خودم میدم تا خوش بگذرونیم.

در لابلای حرفها هم من گفتم که بی آنکه بحث غرور پیش بیاد باید به فاصله ای که از لحاظ جهان بینی و ارزشگذاری با خانواده هامون کرده ایم بیشتر توجه کنیم و قدر موقعیت و تفاوت جایگاه را بدانیم. تو گفتی که اتفاقا مامان و بابات بارها به این مسئله اشاره کرده اند. مامان من هم همینطور. به هر حال مهم ادامه دادن و البته فراموش نگردن نسبتها و ریشه هاست.

بهت گفتم که این داستان و داستان هفته ی پیش که داریوش می خواد از طریق سایت اینترنتی و بازی با اعداد و حروف ابجد پول در بیاره و وقتی تو بهش درباره "گلدن کی" من گفتی و من داشتم باهاش حرف می زدم و گفت: آفرین! آقا این ابجد یادت نره و زودتر برام ترجمه کن و بفرست و... خلاصه یاد داستان دریدا افتادم که بعد از جهانی شدن نظریه "شالوده شکنی" برای سال نو میره پیش خانواده اش و سر میز مامانش با تعجب میگه: ژاک داداشت متوجه یک اشتباه بد در آخرین کتابت شده. چرا دقت نکردی که "Differance" را اشتباه نوشته ای!

به هر حال با احترام به همگی اما وقتی راهت را جدا می کنی باید دایما این نکته را به خودت تذکر دهی. دیروز که داشتم در فیشر کتاب می خواندم نمی دانم چه شد که یک دفعه یاد فرشید و امیر و دیگر دوستان و فامیل افتادم. امیدوارم همگی سلامت و خوش باشند اما بنا به معیارهای خودم این تنها من هستم که در مسیری که از ابتدا می خواستم جلو رفتم و تا اینجا آمدم. اینها تماما به خاطر حمایت و لطف بوده و از همه مهمتر به خاطر کمکهای تو و ایستادگی هر دومون.

هیچ نظری موجود نیست: