۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

خوشحالی

خب! و اما امروز شنبه 4 آپریل ساعت 2 بعد از ظهر. من با ناصر و بیتا در PGARC نشسته ایم و آنها دارند درس می خوانند و من دارم بازی می کنم. اصلا انگار نه انگار که هفته ی دیگه باید برم کنفرانس جهانی فلسفه در استرالیا و مقاله ام را ارایه اش بدهم.

اما تو. تو هم در همین لحظه داری با کترین - سوپروایزرت - در خانه زرشک پلو می خوری. و البته به پروسه ی کاری و آخرین مراحل تزت رسیدگی می کنید. هر چند که به نظرم باید هم برای کترین زرشک درست می کردی با این همه کمکی که ارواح عمه اش به تو کرد اما بلاخره به سلامتی تمام داره میشه.

امیدوارم این دو روز آخر هم بدون کوچکترین مشکلی کارها را به بهترین شکل پیش ببری و تمامش کنی.

دیشب با تهران و خانه ی عزیز و حاج آقا و البته خاله فریبا که به ایران آمده و داره بر می گرده حرف زدیم. خوب بودند و تازه از شمال برگشته اند. کمی به خصوص از دست حاج آقا جونت شاکی شدم. بابات بهترین داماد این خانواده است و واقعا خیلی سر از بقیه هست اما انگار نه انگار. کلا برای حاج آقا خونت که فقط اعضای خانواده ی خودش مهمند. جالب اینکه برای مامان بزرگت - حاج خانم - هم همینطوره.

به هر حال خوب بودند. با مامانت حرف زدم و سعی کردم بخصوص بابت کاری که داری با شجاعت تمام جلوش می بری و چاپ مقاله ات خیلی بهش احساس غرور بدم که واقعا هم باعث غروره داشتن دختری مثل تو. اون هم برای داستان مدال من خیلی خوشحال بود و دوست داره که بیاد اینجا. واقعا اگه بشه که خیلی عالیه. مامان خودم که نمی تونه بیاد اما کاشکی مامانت بتونه اینجا باشه. البته همانطور که هم به بابات و هم به بقیه گفتم اولین کسی که به ذهنم رسید وقتی تو این خبر را بهم دادی بابات بود. اون از اول هم ما را در این راه خیلی کمک حالی و مالی کرده. کمکهایی که بدون آنها نمی تونستیم اینجا باشیم و در این وضعیت. اما نکته ی مهمش این نیست. نکته اینه که او از اولی که دید من واقعا دنبال چی هستم و ما برای درسمون مصمم پیگیریم، از همه بیشتر به ما اعتقاد پیدا کرد.

خدا را شکر که داریم برای بقیه موجب خوشحالی و لبخند میشیم. چقدر لذت بخشه افتخاری که با دیگران تقسیم بشه. بیتا و بخصوص ناصر هم خیلی خوشحال شدند. نمی دانم که چطور این گونه شد. چون مثلا "ارین" دانشجوی آمریکایی و مسئول PGARC دیروز که با ناصر برای اولین بار به برنامه ی ماهانه ی بار بچه های "پست گرد" رفتیه بودیم گفت من هم تمام نمره هام ممتازه اما این داستان شامل حالم نشده. ناصر هم می گفت که حتما از گروه و استادات پرس و جو کرده اند و ... . به هر حال که ناصر قول یک شام را برای همه و جلوی همه از من گرفت. بچه ها میگن این خیلی امتیاز بزرگی برای امروز و آینده ی درسی و کاریت هست. البته در سایتش هم که یک عالمه اسکالرشیپ و اینجور چیزها معرفی کرده و گویا طبق نوشته ی ویکیپدیا مهمترین انجمن آکادمیک جهانی هست. به هر حال مدالی خواهند داد و دیپلم افتخار و این جور چیزها. مراسمش هم گویا در نیمه ی ماه می در سیدنی هست و آنطور که در نامه ی شخصی پروفسور اسپنسر آمده به خاطر حضور مقامات هر نفر تنها می تونه یک همراه را دعوت کنه.

تنها نکته ای که این دو روزه باعث شده حرص بخصوص ناصر در آید خونسردی منه. خب خیلی خوشحال شده ام و منکرش نیستم چون مسلما افتخار کمی نیست. بخصوص برای یک ایرانی یا این همه فاصله ی زبانی و امکاناتی با بچه های اینجا. اما بعید می دونم هیچ چیز بتونه من را خیلی خیلی خوشحال و یا عمیقا ناراحت کنه مگر چیزی در رابطه با تو.

به افتخارش قراره یک جشن دوتایی بگیریم. جشن اتمام تز تو هم که در راهه. قراره چند نفری را هم که به خانه دعوت کنیم مثل پل ردینگ. خلاصه دوره ی خوبی امیدوارم پیش روی همه و ما باشه.

به هر حال این یکی دو روز را درگیر این رویای شیرین شدیم. واقعا منطق زندگی خیلی پوچ و بی منطق هست. با همه ی این حرفها بابت اینکه باعث خوشحالی مامانم، مادر، خاله، مامانت و بخصوص بابات شدم خیلی خوشحالم و خدا را شکر می کنم. مادر و بابات خیلی یاد بابام را کردند و گفتند که چقدر جایش در این مراسم برایت خالی است. روح تمام رفتگان قرین آرامش.

اما خوشحالی اصلی متعلق به تو بود و هست که می دونی هر چه میشه و بشه تماما بخاطر صبر و کمکهای شبانه روزی تو به من بوده و هست.
به خودم افتخار می کنم. نه بخاطر داشتن هیچ چیز مثل مدال دانشگاهی و قلم بلورین روزنامه نگاری و ... فقط بخاطر داشتن تو و متعلق بودن به تو.
عاشق ترینم

هیچ نظری موجود نیست: