همین الان بهم زنگ زدی. همین حالا، بعد از اینکه صبح روز سیزده بدر را با قهوه در کافه کمپوس شروع کردیم و قبلش با مادر حرف زده بودیم و بعد از قهوه با هم رفتیم "ویکتوریا پارک" مثل دو سال گذشته در چنین روزی سبزهمون را گره زدیم و به آب دریاچه انداختیم با بهترین آرزوها و خواستهها نه فقط برای خودمون که برای همه. همین الان بهم زنگ زدی، به من که بعد از اینکه دم در فیشر از هم جدا شدیم و تو این هوای نمناک و بارونی و زمین خیس و چمنهای سبز سبز از هم جدا شدیم و من آمدم به PGARC و تو رفتی به خانه که بخش نتیجهی تزت را بنویسی.
همین الان بهم زنگ زدی بعد از اینکه چند بار امروز در همین یکی دو ساعتی که از هم جدا شدهایم با هم حرف زدیم. بعد از اینکه نیم ساعت پیش با کمی نگرانی بهم زنگ زدی که:(یه ذره دلشوره دارم). و من که با تمام وجودم سعی کردم تنها با گفتن واقعیتها آرامت کنم. با گفتن اینکه به زمان و تعجیل در کارهایت فکر کن، به اینکه چگونه در عرض یک سال چند کنفرانس رفتهای و مقاله ارایه دادهای، به اینکه چگونه در کمتر از یک سال در یکی از معتبرترین مجلات علمی-فرهنگی در جهان مقاله چاپ کردهای. به اینکه چطور نصف این مدت را کار هم کردهای و بار زندگی را روی شانههای زیبایت نهادی و جلو کشیدهای، به اینکه چقدر با همهی این گرفتاریها به من و سایرین کمک کردهای، به اینکه در چه راه و مسیری هستی و هستیم. و تکرار همان حرفهایی که یک ساعت قبلش در "ویکتوریا پارک" داشتم برایت میزدم.
بهت گفتم که مطمئن باش کاری که تا سه روز دیگر اریهاش میکنی نه تنها بسیار قابل دفاعه که کاملا باعث افتخاره. این حرف من نیست این را همهی دور و بریها دارن میگن.
بهت گفتم که بچهها و دوستان دارن میپرسند که احتمالا تو وقت برای خوابیدن و حمام کردن هم نداری و من هم بهت گفتم که بهشون نمیگم که نه بابا ما تازه هر شب داریم یا با شامی که من از بیرون گرفتهام فیلم میبینیم و یا یکی دو ساعتی با تلفن حرف میزنیم. مثل دیشب که یک ساعت و نیم با داریوش حرف زدیم. داریوش با یک طرح جدید و فکرهایی در مایههای یک کاسه ماست و دریا. فکرهایی که به قول تو کرده و انجامشون هم داده تنها زنگ زده تا ساپورتش کنیم و بهتره که واقعا کمکش کنیم نه نقدش.
همین الان تو بهم زنگ زدی. بعد از اینکه امروز هم مثل دیروز در اینجا اینترنت قطع و سیستم مسئله داره. همین الان که داشتم کتاب "دگرگونی ساختار حوزه عمومی" هابرماس را نه تنها برای تزم بلکه برای کنفرانس ده روز دیگه میخوندم که هنوز هیچ کاری براش نکردم.
همین الان که ناصر بخاطر قطعی اینترنت با لب تاپش رفته بیرون تا از جای دیگهای کانکت بشه. ناصر که دیروز بهم گفت آ اشتباه نکن و برای دکترا برو به رشتهای که بتوانی علاوه بر استفاده از مزیتهای مطالعاتیات در فلسفه از تجربههای روزنامهنگاریت هم استفاده کنی. یعنی داشت همون ایدهای را تایید میکرد که چند وقت پیش با خودش درمیون گذاشته بودم و بهش گفته بودم به نظر من و تو بهتر برای دکتر یا به جامعهشناسی برم یا به مطالعات فرهنگی.
همین الان تو بهم زنگ زدی و من باز هم فکرکردم شاید نگرانی و فکر میکنی که احتمالا کارهایت به موقع تمام نمیشود. مطمئن بودم دلیلی باید داشته باشد اگر چنین است و نگرانی که شاید من متوجهی داستان نشدهام. چون نیم ساعت قبل بهت گفتم که با اینکه میدونم امشب خیلی کار داری اما باید جشن کوچکی برای خودمون دوتا فعلا بگیریم. تو گفتی میدونی کارهام چقدره؟ و من تکرار کردم: تمام کردن فصل نتیجهگیری، بازخوانی و حذف بخشهایی از فصل دوم یعنی تاریخ، و از همه جالبتر و احمقانهتر تو این گیر و دار جواب به ایمیل مجلهی دانشگاه ملبورن Antithesis که دوباره خواستهاند شیوهی رفرنس را از انتها به داخل متن ظرف یک روز انجام دهید – یعنی تمام نویسندگان در این شماره و همگی تا فردا صبح این کار را برسونید چون هفتهی بعد داره میره زیر چاپ- البته با کلی عذر خواهی و البته تعریف از اینکه شما نویسندگان دانشمند ارجمند و... . به گفتهی خودت دیروز که این ایمیل برایت فرستاده شده بود، آمده بودی جلوی پنجرهی کوچک خانهمون و با صدای بلند خندیده بودی.
اما گفتم که جشن را میگیریم چون این بنا و سرا را تو تمام کردی. درسته که هنوز کاملا آمادهی پذیرایی نیست، اما مشکلش تنها کمی زیورآلات و مبلمانه. این تز تمام شده و باید برای تو و او من امشب جشن کوچک و ساده و کوتاهی بگیرم. این یکی از افتخارات ما در زندگی زیبامونه. همسر محقق من. همسر صبور و کوشا و موفق من. افتخار من. باید برایت و برایمون جشن بگیرم. و تو خندیدی...
اما بعد از این حرفها باز نیم ساعت بعد همین الان تو بهم زنگ زدی.
از یک نامه که به اسم من از طرف دانشگاه سیدنی آمده گفتی و اینکه ریاست دانشگاه من را برای دریافت "کلید، مدال یا ... طلا" به مراسم این ضیافت در اول ماه می دعوت کرده. مدالی که دارندهی آن در تمام دانشگاههای آمریکا، کانادا، استرالیا، آفریقای جنوبی و دهها جای دیگر امکان گرفتن بورس، ورود به کنفرانسهای خاص این گروه از افراد و امکان گرفتن کارهای به مراتب بهتر و آکادمیکتر از دانشگاههای دنیا را داره.
کلیدی که گویا به در وردی اکثر دانشگاههای دنیا میخوره و فقط بهترین دانشجوهای جهان دریافتشون میکنن. بهترینها در دانشگاههای معتبر این کشورها.
گفتی که به همراه این نامه به زودی دعوتنامهای برایم فرستاده میشود که میتوانم با همراهی یک نفر در این مراسم رسمی در "گریت هال" شرکت کنم و "کلید طلا" را بگیرم.
نمیدانم چه گفتی و چه میگویی. کلاس فرانسه که از صبح پنبهاش زده شده بود. به بهانههای درسی و کمک به تو و جشن گرفتن و ... اما زود میآیم خانه تا ببینم چه شده و چه میگویی. اگر که در انتهایش سر از مثلا "ریدرز دایجست" در نیاوریم!
همین الان تو زنگ زدی و در صدایت طنینی بود که هر شنوندهای را به فکر فرو میبرد که شاید این زوج، این دو مرغ عشق بهسان دیگری هستند. شاید این آغازی بر رویاهای بزرگتر برای من و تو و امیدوارم همگی باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر