۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

طرحی برای تولدت


بعد از چند روز سر کار رفتن و خانه ماندن در آخر هفته امروز که سه شنبه 5 می هست آمدم PGARC و دارم اینجا می نویسم. اول از پنج شنبه عصر شروع کنم که با جان برای تزم وقت ملاقات داشتم. آخرش جان که خیلی راضی بود و البته پیشنهاد داد تا به موضوعم با نگاهی به آدورنو و بحث صنعت فرهنگ عمق بیشتری ببخشم. شب که آمدم خانه تو داشتی با دانشگاه آدلاید برای پیشنهادی که بهت دادن حرف می زدی و قرار شد تا بیشتر فکرهایت را بکنی و بهشون خبر بدی. البته تصمیمت را گرفته ای اما آنها اصرار دارند که قبول کنی. تازه بهت گفته اند از سال دوم به عنوان سخنران - لکچرر- هم می توانی کار کنی.

جمعه را هر دو سر کار رفتیم. من دیر وقت از آپن برگشتم و چون خسته بودیم فیلم و برنامه ی تلویزیون هم ندیدیم. اما شنبه صبح رفتیم مثل این چند وقت گذشته برای صبحانه به دندی و از آنجا برای خرید کمربند و اودکلن که تمام شده بود به CBD تو چیزی نخریدی اما من با اودکلنم یک کیف می تونستم انتخاب کنم که زنانه اش را برای تو برداشتم. از آنجا با هم تا "پدیز" آمدیم تا تو برای مهمانی یک شنبه شب میوه و سبزی خرید کنی. در اتوبوس بودم و هنوز به خانه نرسیده بودم که زنگ زدی که دنی تماس گرفته که اگر می تونید برای چون من کاری پیش آمده به جای فردا صبح امروز عصر در کافه ی کتابفروشی "برکلو" همدیگه را ببینیم. بعد از چند ماه دنی، لنرد و آریل را که از آمریکا برگسته بودند دیدیم. خوب بودند. البته پای آریل شکسته بود اما دیگه اوضاعش روبراه شده بود. دو ساعتی را گپ زدیم. آنها از ما پرسیدند و ما از نیویورک و مراسم سوگند اوباما که رفته بودند. لنرد بخصوص از اینکه هم در ابتدا تونسته بود با دوتا پسراش مدتی وقت بذاره و هم اینکه مدتی را بدون آریل با دنی گذرانده بود خیلی شاد و سر حال گذرانده بود. البته وسط حرفهای من یکی دوباری دنی به لنرد سر توتالیتار بودن یا نبودن دولت بوش و آریل تشر زد و یک کم حال گیری کرد اما دیدنشون بعد از چندماه واقعا خوب بود. آریل هم که مثل سه سال گذشته اصلا در رفتارش تغییری نمی بینی. هنوز بچه هست و هنوز خیلی لوس و وسط مامانش و لنرد. به هر حال از دیدنشون خوشحال شدیم. دنی گفت برای شنبه ی هفته ی بعد که تولد تو هست او کیک درست می کنه و باید بریم خانه ی آنها. خیلی اصرار کرد و واقعا هم مثل عضوی از اعضای خانواده از روز اول برای ما اینجا دلگرمی و پشتوانه بوده.

یکشنبه هم در خانه گذشت و تو برای شب و مهمانی کوچک و چهار نفره مون خورش بادمجان درست کردی با سالاد و سوپ تره فرنگی که دستورش را از مامانت شب قبل گرفته بودی. البته برای دسر هم یک کیک پرتغال عالی درست کردی. مهمان هامون هم پرفسور ردینگ استاد من با ویکی همسر نقاشش بودند که چند ماه قبل رفته بودیم خانه شان و قرار شد یک شب برای خوردن غذای ایرانی بیان پیش ما. تو قبلش تایید علاقه آنها به بادمجان را گرفته بودی و هر دو هم دوست داشتند. ویکی همان اولش بهم گفت که چقدر صحبت کردن من سریع تر و فصیح تر شده و گفته ی تو را تایید کرد که در بعد از این چند ماه انگار یک آدم دیگه را ملاقات کرده. شب خوب و خوشی بود. آنها از غذا خیلی خوششان آمد و صحبتها و بحثهای قشنگی بیشتر البته پیرامون تجربه زندگی ما در اینجا شد از داستان اتوبوس و تاکسی گرفتن تا ماشین لباس خشک کن. آنها هم از زندگی خودشون در پاریس آن اوائل گفتند و پل از کلاس فوکو.

دوشنبه هر دو رفتیم سر کار. برگشتنی با ناصر در ایستگاه ردفرن پیاده شدم تا برای خرید برم برادوی. بعد از مدتها از بلاک باستر فیلم گرفتم و شب با هم دیدیم. البته چون تو خسته بودی مانند اکثر وقتها آخر فیلم خوابت برد. I Love You So Long فیلم نسبتا خوبی بود. هر چند تا دیر وقت بیدار ماندم و صبح خسته بیدار شدم.

راستش را بخواهی با اینکه اصلا دوست ندارم این را بنویسم اما این داستان اذیتم می کنه. و همین هم باعث بد خوابیدن هر از گاهی من میشه. اصلا دلیل نوشتن این وبلاگ همینه. نمی خوام بنویسمش. ولش کن. با اینکه خیلی دردم میاره اما باورش نمی کنم. چون اصلا باور کردنی نیست اما سایه اش من را می ترسونه.
ولش کن از بچگی هم از تاریکی و سایه نمی ترسیدم. پس اهمیتی نداره.

به هر حالی که بود خوابت را که پای تلفن برای مامانم تعریف کردی ناراحتم کرد. همین سایه ی لعتنی. گفتی خواب دیدی دوباره داریم با هم در یک کلیسا عروسی می کنیم و من تو فیشر نشسته ام و کشیش ! بهت میگه باید یک اسم دیگه انتخاب کنی و اخر سر هم "سرا" را انتخاب می کنی. نمی دونم چرا دلم میریزه هر وقت به این مزخرف 35 سالگی اون عوضی در شمال فکر می کنم. ولش کن.

اما امروز که سه شنبه هست. تصمیم جالبی گرفتم تا برای هفته ی بعد که به سلامتی تولد 30 سالگیت میشه چندتا از دوستات را بی آنکه در جریان باشی به چینکوئه دعوت کنم و بعد دوتایی تنها - مثلا - بریم برای شام شب تولدتت بیرون و سوپرایز بشی. حالا دارم به آدمهاش و اینکه چطور دعوتشون کنم فکر می کنم.
می دونی که نمی تونیم برات آن تولدی را که دوست دارم بگیرم. نه بر اساس کادو و ریخت و پاش که هیچ کدوم باور به این داستانها نداریم. اما بر اساس ان کار ویژه ای که باید برای این عشق ویژه بکنم. حالا دارم به همین امکانات و پیدا کردن یک راه مناسب فکر می کنم. شاید هم بد نشه. چندتا از دوستها و بچه ها در رستوران غافلگیرت کنن.

هیچ نظری موجود نیست: