۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

تجربه کردن برای کانادا


دوشنبه 20 آپریل ساعت 9 صبح. تو سر کاری و مطابق دوشنبه ها چای اول هفته را با همکاران و این هفته با رئیس دانشگاه مارک اسپنسر باید بخوری من هم تازه رسیده ام به اینجا، البته پر واضح است که سر راه به فیشر یک سری زدم. چی کار کنم این هم بیماری منه؛ کتاب.

شنبه بعد از ظهر که با بیتا و ناصر و یکی از بچه های تازه وارد به PGARC به اسم یلنا از قزاقستان نهار خوردیم ناصر گفت که امشب یلنا و محمد مهمانشان هستند و گفت اگر که می توانید شما هم بیاید. اولش خیلی موافق رفتن نبودم اما چون گفت: ما به شما نگفتیم چون فکر کردیم که شاید محمد هم هست شما خوشتان نیاید. من خیلی تعجب کردم و گفتم این چه فکریه، البته میشد تشخیص داد که محمد حداقل این احساس را دارد چون چندبار آخر که به او هم گفتیم با تو هم بیا پیش ما نیامد و یا علیرغم تمام شدن تز تو و اینکه تمام بچه های گروهتان برایت تبریک فرستاده بودند از طریق ایمیل مشترک دانشگاه و گروه او اصلا به روی خودش نیاورده بود. به هر حال رفتیم و کاشکی هم نمی رفتیم. شب بدی نبود و هیچ موردی هم پیش نیامد اما بیتا که مدتیه به نظر می رسه تحت تعریف و تمجیدهای دایمی ناصر از ما - چه نحوه ی درس خواندن ما و بخصوص زندگیمون - نسبت به ما حساس شده خیلی از بودن ما راضی و راحت نبود. بارها ناصر سعی کرد به شکل خیلی احمقانه ای و با اصرارهای پی در پی یک جوری به بیتا رشوه بده. از دایما بیا بشین گرفته تا دستت درد نکنه های بی مورد. به هر حال از اینکه قبول کردم بریم - هر چند که اتفاقا شب خوبی هم بود - پشیمان شدم. به هر حال گذشت و تجربه شد.

با هم فردایش که یکشنبه بود و برای صبحانه - نهار به دندی رفته بودیم بدون اینکه حس شب قبل را بهم منتقل کنیم متوجه ی احساس مشترکمان در این باب شدیم و درموردش به این تصمیم رسیدیم که باید برای کانادا به خصوص مراقب باشیم تا هر چه بیشتر درباره ی اطرافیان و رفت و آمدهایمان دقت کنیم. به قول تو بی شک مورد ناصر و بیتا از جمله ی بهترین آدمهای دور و برمان هستند. مسلما اگر بیتا هم دانشجو بود و مثل ناصر سعی داشت تا در این فضا پیش بره وضع خیلی فرق می کرد. اما چیزی که باعث شده تا بیتا و حتی محمد نسبت بهش واکنش پنهان نشان بدهند، در مورد بیتا تعریفهای ناصر هست و در مورد محمد مشترک بودن سوپروایزتان که برای محمد بهترین بهانه بود برای توجیه عدم موفقیت و درس خواندنش. الان دو سال شده که محمد از انگلیس آمده اینجا و هنوز نتوانسته یک پروپوزال دو صفحه ای برای دندی و مایکل در گروه جامعه شناسی بنویسه با علم به اینکه بعد از ساعتها مشورت با من و تو ناصر و خیلی های دیگه تصمیم گرفته رشته اش را تغییر بده. همانطور که نتوانسته طرح اولیه ی کارش را با کترین مشخص کنه. به هر حال باید تجربه کرد و چقدر خوب که جنین تجاربی را آسان و ارزان میشود به دست آورد.

دیروز اما با اینکه برنامه ی "ریدینگ گروپ" ما به دلیل سرماخوردگی هریت منتفی شده بود، روز مفیدی نبود. حداقل از لحاظ درسی. بعد از جارو و گردگیری هفتگی و به دندی رفتن، آمدیم خانه که درس بخوانیم که از ساعت 2 تا نزدیک هشت شب با تلفن مشغول به حرف زدن شدیم. مادر، مامانم و خاله فریبا، آمریکا و سوئد. خلاصه روزمان از دست رفت. البته بخاطر باران و باد قصد نداشتیم که حتی برای درس خواندن و یا موزه و تفریح و ... بیرون بریم، اما تلفن تمام بعد از ظهر تا سر شب را از ما گرفت.

برای شب تو پاستا با میگو درست کردی و با شراب سفید خوردیم و کمی تلویزیون دیدم اما هر دو چلانده شده بودیم. البته چاره ای هم نبود. هر چند که چند باری بخصوص من راجع به این مسئله حساسیت نشان داده ام اما خیلی هم کاریش نمی شود کرد. نکته اینجاست که مثلا مامانم، مامان و بابات و ... وقتی که باهاشون حرف میزنیم دقیقا زمان پرت و یا استراحت آنهاست در حالی که برای ما به دلیل اختلاف ساعت درست در میانه ی روز و عصر هست. کوتاه حرف زدن با اینکه تعداد هم زیاده مسلما کمک می کنه اما وقتی هر کدام می خواهند که یک دل سیر یک روز درمیان حرف بزنند یعنی عقب افتادن از درس و برنامه ها. نمی دانم از آن طرف هم نمی توان خیلی حساسیت نشان داد به هر حال دلخوشی و امیدشان ما هستیم.

اما امروز و برنامه ها بگم که قراره برای نهار مهمان جی باشیم. استاد هر دوی ما بوده و با هم رابطه ی نزدیکی داریم. قراره بریم رستورانی در محله ی کنار دانشگاه یعنی "گلیب". گلیب اولین جایی بود که وقتی ما آمدیم اینجا برای دو هفته در یک هتل آپارتمان ساکنش شدیم. خیلی منطقه ی زیبا و خوبیه. عصر هم من باید برای مقدمات کار و آشنایی با مراسم اهدای "گلدن کی" به یک جلسه برم تا برنامه ریزی کنند و بهم بگن چه خبره. در پست بعد می نویسم که چی شد.

هیچ نظری موجود نیست: