۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

تجربه ی اولین کنفرانس مشترک

الان چهارشنبه شب هست و تو روی کاناپه پاهات را دراز کردی و داری مقاله ات را برای کنفرانس فردا در دانشگاه "مک کواری" آماده می کنی. من هم خیلی خسته اما با خیال راحت روبرویت نشسته ام و دارم این روزها را اینجا برای آینده مون ثبت می کنم.

اول اینکه امروز، من برای اولین بار تجربه ی ارایه ی مقاله در یک کنفرانس سالانه و خیلی با اهمیت را کسب کردم. این چند روزرا درگیر نوشتن مقاله - صد البته با کمک و حمایت کامل تو - بودم. دیشب تو برایم "پاورپوینت" مقاله را درست کردی و یادم دادی که باید چه کار کنم. دفعه ی اول هم که خواستم مقاله را با صدای بلند تمرین کنم تازه فهمیدم که عجب کار مشکلیه.

به هر حال دو مرتبه ای دیشب با صدای بلند برای تو خواندمش. صبح هم که بیدار شدم یک دور تمرین کردم. تازه صبح بود که نکات توصیه ای "جان" برایم رسید. البته من هم دیروز بعد از ظهر برایش مقاله را ایمیل کرده بودم و همینکه تا دیر وقت نشسته بوده و چند توصیه برایم نوشته بود خیلی بهم روحیه داد.

بعد از صبحانه در کمپس به طرف دفتر کار تو رفتیم تا تو برایم آخرین تغییرات را پرینت بگیری. بعد من به سمت دانشگاه مک کورای راهی شدم که انگار بیرون شهر بود. بیش از یک ساعت راه با اتوبوس بود و دانشگاه در لابلای بیشه و درختان قرار داشت. چند باری تا موعد سخنرانی ام تکه تکه تمرین کردم و البته نرسیدم تا با بقیه نهار بخورم. ضمن اینکه هنوز با ملت سخت قاطی میشم و باید همانطور که تو دایما بهم توصیه می کنی از پس این مشکل هم بربیام.

قبل از اینکه نوبت من بشه تو با ناصر و بیتا آمدی. برخلاف تصور خودم و تو وقتی رفتم برای سخنرانی خیلی خونسرد و راحت مقاله ام را ارایه دادم و تازه لابلای خواندنم شوخی هم می کردم. جالبه آدم در موقعیتها، انگار در درجه ی اول با خودش؛ توانایی ها و ناتوانیهایش مواجه میشه.

بعد از من نوبت به یک دانشجوی دکترا رسید که مقاله اش جالب بود. بعد با احسان که تو قبلا در کنفرانسهای گروه خودتون در دانشگاه سیدنی دیده بودیش و دانشجوی مک کواری هست رفتیم تا کمپس آنجا را ببینیم که تازه فهمیدیم چرا دانشگاه سیدنی "ایکون" و نماد دانشگاههای استرالیاست.

برگشتنی هم بعد از اینکه از بچه ها جدا شدیم چون هیچ کدوم نهار نخورده بودیم یک پیتزا گرفتیم و آمدیم خانه. حالا هم تو تازه داری بعد از اینکه همه ی وقتت را این چند روزه برای مقاله ی من گذاشته بودی برای خودت مقاله از پایان نامه ات در میاری.

در این یکی دو روز گذشته هم موضوع اصلیمون همین داستان کنفرانس بود. البته یکشنبه شب ناصر و بیتا با (مجتبی) آقای موسوی و سوسن خانم آمدند اینجا که شب خوبی بود و خوش گذشت. خانواده ی محترمی هستند، البته نوع نگاهمون به مقولات با هم متفاوته اما مهم اینه که از معاشرت باهاشون - در همین حد - لذت می بریم.

راستی امروز دنی بعد از چند ماه مسافرت از آمریکا برگشته و با تو صبحت کرده و گفته آنقدر دلش برامون تنگ شده که حتما می خواد هر چه زودتر دور هم جمع بشیم. دنی، لنرد و آریل واقعا مثل اعضای خانواده برامون در این چند سال بوده اند. به هر حال از اینکه هر دو برای کنفرانس پذیرفته شده ایم و من هم "گلدن کی" گرفته ام خیلی خیلی خوشحال شده.

خب! این هم داستان این چند روز بصورت خیلی خیلی فشرده. راستش را بخواهی من خیلی خسته ام و نمی تونم الان بیشتر از این بنویسم. مطمئنم که تو هم همینقدر خسته ای، اما ببخشید که نمی تونم همانطور که تو بهم کمک می کنی، کمک کننده باشم.
اما می دونی که برات عاشقترینم. ای عزیزترین من.

هیچ نظری موجود نیست: