۱۳۹۵ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

برای ما هیچ چیز given نیست

چند روزی بود که می خواستم یادداشتی اینجا بگذارم به یادگار اما هم به دلیل بی حالی و کم رمق بودن که بیشتر بابت حساسیت بهاری و عطسه های مداوم بهش دچار شده ام و هم از آن مهمتر داستان همیشگی این مدتها یعنی بی انگیزگی و ناتوانی از دیدن تمام زیبایی ها و امکاناتی که دارم و به هیچ می گذارنم روزگار را، ننوشتم و تکانی به خود ندادم.

اما باید بسیار شکرگزار و سرمست این ماه زیبا و یگانه باشم که ماه تولد توست و در واقع تولد من. ماهی که با هم آشنا شدیم و پیوند دوستی بستیم و بر سر قرارمان تا به ابد باقی خواهیم ماند. ماهی که تو در آن دوباره با لبخند پاسخ دلم را به مهر و محبت دادی و ماهی که در آن زمین و زمان زیبا می شود همواره و همیشه. ماه می ناب ماه تو و من. ماهی که به بسیاری از خواسته هایمان رسیدیم و در افقش بسیاری دیگر را پیش چشم داریم و می دانیم که بخواهیم می توانیم و می رسیم.

ماهی با خبرهای بسیار خوش، با سفرهای زیبا و مهم. از سال پیش به ایتالیا گرفته تا امسال که به ایران رفتی. از بورسیه ی بمباردیر سه سال پیش گرفته تا حکم تدریس و بورسیه ی امسال. این ماه من و توست و این ماهی است که باید در آن همواره شاد و سربلند باشیم.

هفته ی پیش دوباره برای گرفتن کتابی که از دانشگاه دیگری درخواست داده بودم و رسید به دانشگاه رفتم. یک بسته شکلات برای خانمی که مدیر بخش بورسیه ها و جوایز هست گرفتم چون هفته ی قبلش وقتی با هم به دانشگاه رفتیم و بهم گفت که من برنده ی اسکالرشیپ شده ام گفتم که حتما شیرینی این خبر را جبران می کنم. دو بچه ی کوچک دارد و یک بسته شکلات فررو برایش گرفتم و رفتم FGS. تشکر کرد و گفت این هفته جواب ها را ایمیل خواهد کرد که هنوز بعد از ده روز این کار را نکرده اما نکته ی مهمتر این بود که بهم گفت اسکالرشیپی که گرفته ام Provost هست و نه سوزان مان. هر چند مبلغ مالی جایزه تفاوتی نمی کند - جدا از اینکه من اساسا بابت تدریس تصمیم گرفته ام دریافتش نکنم - اما Provost از طرف ریاست دانشگاه هست و به گفته ی او معتبرتر و مهمتر. البته درست می گوید چون پیگیری که کردم دیدم تعداد جوایز سوزان مان تقریبا دو برابر Provost هست.

جمعه اما روز عطسه و بی حالی من بود و پر کار تو که هفته ی گذشته بابت حضور پلاستیکی خیلی سرتون اینجا شلوغ بود. شب انقدر خسته بودیم که هر دو زود خوابیدیم. خصوصا که تو شنبه صبح بابت کار خیریه ای که با تیم سندی انجام میدهی باید ساعت ۸ میرفتی مرکز آموزشی در خیابان اسپداینا که کلاس بچه ها را رنگ کنید. بعدش هم با پگاه قرار داشتی و تا برگشتی خانه ساعت ۳ بود و از آنجا هم برای کار من رفتیم پیش لیلا خانم و از آنجا هم خانه ی مرجان که علاوه بر ما، علی و دنیا را با خواهر دنیا یعنی آوا و همسرش امیر را که یک ماهی بود به کانادا آمده است را دعوت کرده بود. شب خوبی بود و خصوصا از امیر که تازه آمده است و هفته ی دیگه هم بر میگرده راجع به ایران پرسیدم و چون علاوه بر تهران در شهرستان هم کارخانه و زندگی دارد حرفهای متفاوت تری از دور و بری ها که به نظرشان همه چیز گل و بلبل هست میزد.

یکشنبه اما روز خاص و عجیبی شد. تو از شدت خستگی در طول هفته و چه بسا ماه که هنوز فرصت تنظیم خواب از سفر ایران را نکرده ای و در کنارش به قول خودت با خبرهای خوبی که از دانشگاه گرفتیم Overwhelm هم شده ایم و بابت نا آمادگی جسمی که داریم و عدم تحرک درست و ورزش و ... یک روز کامل به رنگ کردن و فعالیت گذراندن باعث شد که یکشنبه خیلی بی حال و بی رمق باشی، بطوری که من واقعا نگران شدم. نه فقط بابت یک روز بی حالی که بابت بی توجهی به وضعیت تو و خودم و زندگیمان که هر دو گویی به شکل given با بی خبری در حال گذران بهترین ایام هستیم و غافل از اینکه چه فشارهایی به خود آوردیم و چه کارها که نکردیم و کردیم تا این زندگی زیبا را اینگونه که می خواهیم و آنطور که می پسندیم با هم بسازیم. از جواب های ردی که به بسیاری از موقعیت ها دادیم و از نظر همه اشتباه بود و بعد به همه ثابت شد که دقیق دیده بودیم و درست انتخاب کرده بودیم تا اشتباهاتی که کردیم و یادگرفتیم که اجازه ندهیم هزینه های زندگی بنیاد عشقمان را هدف قرار دهد. خیلی نگران و ناراحت شدم و در یک کلام از حال تو و اوضاعمان Deeply affected شده ام. دیروز- دوشنبه - با اینکه قصد داشتی ساعت ۶ به خانه بیایی و نزدیک ۸ بود که آمدی و من که تمام روز با بی حالی و حساسیت از یک طرف و نگرانی و فشار روحی که از طرف دیگر داشتم و تمام روز را در خانه بی حال افتاده بودم،‌ بهت گفتم که باید فکر اساسی کنیم و چاره ای دقیق.

امروز صبح هم با اینکه تا ظهر خانه ماندی و ساعت یک بود که با هم تا تلاس رفتیم و تازه به خانه برگشته ام، باز هم صبح نامیزانی را داشتیم. کلی کار و درخواست های بیجا و به جا از سندی که اتاواست تمام برنامه ها را بهم ریخت. اولش خیلی ناراحت شدم و با اعتراضی که کردم حتی تو را هم ناراحت کردم. هنوز هم معده و سرم درد می کنه اما بعد از اینکه با هم حرف زدیم و کمی چاره اندیشیدیم، قرار شد آخر ماه آینده - که به سلامتی از فردا آغاز خواهد شد - با سندی بطور جدی حرف بزنی و بگویی که تا آخر سال به Office و در واقع او وقت می دهی تا کار را به روال منطقی برگرداند. هر دو می دانیم که حجم کار کم نخواهد شد که هر روز هم زیادتر می شود اما حداقل از این همه بی نظمی و استرس بیجا و بی فایده که بابت عدم مدیریت درست سندی پیش آمده و همه را فراری داده باید کاست. همین بس که تمی که بهترین و منظم ترین و در واقع دست راست سندی بود از جمعه دیگر سر کار نخواهد آمد و به تو هم گفته که بهتر است به فکر تغییر کارت باشی - اتفاقا یکی دو پیشنهاد هم بهت داد که بعد از اینکه با هم صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که عملی و درست نیست، اینکه مثلا بجای سندی با مایکل که خودش تازه از هفته ی بعد جای تمی میاد کار کنی و ...

شنبه به اوکسانا که همیشه حسرت کار در جایی مثل تلاس را داره و دوست داره که با تو کار کنه پیشنهاد کار برای مایکل را دادی که به هر حال قرار شده کسی برایش کار کند تا از این طریق کمی هم از فشار روی تو کاسته شود. جالب اینکه تو باید خودت کسی را مصاحبه و استخدام کنی و آموزش دهی. اوکسانا اما بعد از یکی دو روز فکر کردن بهت خبر داد که تصمیم داره زودتر بچه دار بشه و نمی خواد با آمدن در این موقعیت آنجا بعد از مدتی کوتاه دست تو را هم در پوست گردو بگذاره. ضمن اینکه این هم بخشی از روحیه ی اوکساناست که علیرغم نق زدن، موقع عمل جا بزنه اما نکته ی مثبت داستان این بود که برخلاف بسیاری دیگر تنها فکر موقعیت خودش نبود و به تو گفت که نمی خواهد باعث فشار بیشتر در ادامه روی تو شود.

خلاصه که داستان کار تو داره یواش یواش به اعصاب خوردکنی کار کپریت و تام عوضی شبیه میشه و باید از حالا به فکرش باشی و قرار شد که تا پیش از خراب شدن همه چیز درستش کنی چون همانطور که خود سندی بارها و تمی همیشه می گویند، بدون تو آن Office عملکرد به شدت معیوبی خواهد داشت. اما هنر تو باید در این باشه که نگذاری عادت اعتیاد به کار سندی، نق و غرولند کردنش از همه چیز با ربط و بی ربط، گیجی و بی نظمی اش، و صد البته از همه مهتر شکل زندگیش خارج از تلاس که عملا زندگی نیست را به روح و جان و زندگی تو تسری دهد. این یک ساعتی که با هم حرف زدیم، یک ساعت خوب و مفیدی خواهد بود اگر که درست ازش استفاده کنیم. یادمان باشد که برای من و تو اینجا بودن یک امر طبیعی به واسطه ی تولد و یا امکانات والدین و پاسپورتشان و ... نبوده. برای من و تو در این زندگی هیچ چیز given نبوده و بابت تک تک روزها و یک یک خشت هایش تلاش کرده ایم و نباید بگذاریم به راحتی خدشه ای به آن وارد شود و هرگز چیزی آن را تحت تاثیر خودش قرار دهد.

من نمی خواهم دیگر تو را آنگونه که روز یکشنبه بودی - بی حال و بی رمق - ببینیم و نمی خواهم خودم را اینگونه که هستم تحمل کنم و نمی کنم.

فردا نه تنها روز دیگری است که عشق من، فردا دوره ی دیگری است.

تو ۶ ماه به آنها فرصت بده و من یک ماه به خودم و در پایان سال باید دستاوردمان را غربال کنیم و تصمیم بگیریم که چگونه و چطور پیش برویم. تنها و تنها یک اصل پیش رو خواهیم داشت و آن چیزی نیست جز تقدس زندگی عاشقانه و زیبایمان که هیچ چیز و هیچ کسی اجازه ی دست اندازی به آن را ندارد.

این سوگند من است به زندگی مان و به تو یگانه عشق جاوادن دل و جانم.
  

هیچ نظری موجود نیست: