۱۳۹۵ خرداد ۵, چهارشنبه

آشر، ژیژک و سوزان مان

چند روز پیش یک تصویر کارتونی دیدم از یک سگ خونگی که کل روزهاش را در یک دایره ی مکرر تکرار می کرد: بی حوصلگی، گرسنگی، عصبانیت از وضعیت موجود و در نهایت هم خستگی و دوباره فردا و همین چرخه! بعد از گرفتن سوزان مان، teaching ticket آن هم درس مورد علاقه و آن هم یک ساله با سه چهارتا TA تکرار مکرر این چرخه تنها نشان از یک چیز دارد: اینکه هیچی نیستم و نخواهم شد اگر تکان نخورم.

چهارشنبه هست و قرار بوده از دیروز استارت نوشتن را بزنم و تو گویی که تمام زمان عالم را در اختیار دارم و انگار نه انگار.

تو سر کار هستی و به شدت مشغول و من هم فکر به شدت مشغولی دارم بابت طراحی course اما بیشتر در حال اتلاف وقتم تا کار واقعی. از دوشنبه بگویم که با آشر ساعت ۵ قرار داشتم. پیاده رفتم و کمی زودتر رسیدم اما مشتی قرار را یادش رفته بود و تا برگشت ساعت نزدیک ۵ و نیم بود. کمتر از ۲۰ دقیقه با هم گپ زدیم و وقتی ازش پرسیدم که آیا من آخرین دانشجوی دوره ی دکترایش هستم گفت بستگی داره رابرت - که با هم اتفاقا همکلاس بودیم - احیانا دیرتر تمام نکنه. گفتم اما رابرت یک سال بالاتر از من هست و گفت آره اما چون teaching ticket گرفته حداقل ۵ ماهی کارش عقب میفته چون یک ترم کلاس خودش را باید تدریس کنه. بعد پرسید حالا چرا اصلا این سئوال را پرسیدی که با خنده گفتم چون من هم teaching ticket گرفتم و آن هم یکساله. البته همان زمان هم متوجه ی حرفش بودم که داشت از فشار کار یک ترمی روی رابرت و تاثیرش بر تز نوشتن می گفت که بهش داستان خودم را گفتم و تازه من که کارم دو ترم طول خواهد کشید هر چند یک سال بیشتر از رابرت زمان دارم. اما قبل از رفتن ازش بابت نامه ی معرفی که برای سوزان مان نوشته بود هم تشکر کردم و خیلی بدون هیجان گفتم که این اسکالرشیپ را گرفتم. واکنشی که نشان داد نه تا حالا ازش دیده بودم - حتی زمانی که نامه ی بمباردیر را برایش بردم و اتفاقا همان جا روی تراس ورودی خانه نشسته بودیم چون ماه می بود و هوا مناسب - نه چنین واکنشی را ازش انتظار داشتم. خیلی خوشحال از جاش پرید و بهم دست داد و گفت عالی عالی! پس امروز Double Congrats  داری و چه قدم خوشحال شدم. تا داشتم آماده میشدم که بگویم چقدر تعجب کرده ام از واکنشش خودش جواب داد که تو نه تنها اولین دانشجوی من در این نزدیک به ۴۰ سال تدریسم هستی که این اسکالرشیپ را گرفتی که اساسا اولین کسی هستی که دیده ام سوزان مان گرفته. تازه اینجا بود که متوجه شدم چرا اینقدر برای دیوید هم مهم بود که من این جایزه را گرفتم. البته بهش توضیح دادم که اعتبار مالی اش را بابت تدریس نمی توان بگیرم مگر اینکه قید teaching ticket را بزنم که با کوتاهترین توضیحی بهم گفت کاملا تصمیم درستی است و به هر حال مهم اینه که من این جایزه و اسکالرشیپ را گرفته ام و مسئله ی مالی داستان به خودم و تصمیم بستگی داره.

در راه برگشت به سمت خانه هم با مامانم حرف زدم و هم با اعلاء. مامانم هم بعد از اینکه کمی از خودش گفت و از عکسهای عروسی که برایش فرستاده بودیم کمی نصیحت های همیشگی را کرد و کمی هم از مادر و آذر و ... گله و در نهایت هم گفت که چقدر بابت من و زندگی ما خیالش راحته.

تا رسیدم خانه تو نهار و شام را آماده کرده بودی و به پیشنهاد تو برای اولین بار نشستیم و بازی Raptors را دیدیم که اتفاقا هم بازی خوب و به شدت حساسی بود. دیروز سه شنبه هم بعد از اینکه تو را رساندم سر کار و یک سر ربارتس رفتم برگشتم خانه و کمی دنبال منابع برای کلاسم گشتم و عصر پیاده راهی ایتون شدم تا پیراهنی که گرفته بودیم و به کارم نیامد را پس بدهم و از آنجا رفتم TIFF که با کریس قرار داشتیم تا پیش از جلسه ی سخنرانی ژیژک چیزکی بخوریم و کمی گپ بزنیم و سه نفری برویم در سالن سخنرانی. تو هم بعد از یک روز کاری به شدت فرساینده که بیشتر زمانش را به Consult  دادن به سندی بابت زندگی مشترکش و مشکلاتی که بیل را به حق شاکی کرده گذشته بود پیاده از تلاس آمدی تیف و شامی خوردیم و رفتیم جلسه ی سخنرانی ژیژک. تو و کریس خیلی بدتان نیامد اما برای من یک اتلاف وقت تام بود. مردک نخ نما و مکرر تنها به تکرار مکررات و بیربط گویی های اخیرش پرداخت و واقعا هیچ چیز نداشت جز گفتن کمی پرت و پلا و خنده ی عاشقان سینه چاکش که بعید می دانم حتی یکی از کارهای اصلی مشتی را تورق کرده باشند. چهارتا جوک و چند موضع ضد و نقیض و در نهایت هم دو سئوال خیلی سطحی با شروعی یکسان که I adore you و دیگر هیچ! هر چند کارهای جدی و نکات دقیقی که سالها پیش گفت و نوشته را نباید و نمی توان انکار کرد اما حداقل این روزها و دیشب که نمونه ی یک شومن بد با جوکهای تکراری و حرفهای بی بنیاد بود و صورت اعلای Cultural Industry. و البته این ما مخاطبان و سمتمعین هستیم که چنین می طلبیم و مدعی هم اگر سویه و شمه ای از منطق بازار را داشته باشد می شود همین که بود. جالب اینکه شاید به جرات بتوانم بگویم دیشب پس از کانادایی های سفید شاید بیشترین اقلیت ما ایرانی ها بودیم. از قرائتی تحت ویندوز - الهی قمشه ای - که در رستوارن با جمعی نشسته بود تا بیایند بالا گرفته تا یکی از سئوال کنندگان و چندین ردیف پشت سر و پیش روی ما که تا پیش از شروع فارسی حرف میزدند و قابل تشخیص بودند و البته یکی از برگزار کنندگان این همایش.

خلاصه که از یک نظر به تجربه کردنش می ارزید و از ده نظر نه. اما به هر حال این هم شبی بود و برای منی که ساکن سر جای خود و در جای خود در جا میزنم حق اعتراضی موجود نیست.

هیچ نظری موجود نیست: